چشمانِ گرد، دهنِ باز!
این روزا همش دهنم بازه، چشمام گِرده! و شاید صدای افسوام هم بلند. این روزا ندیدبدیدم.
روزهای اول اکتبر هم که دانشگاه جدیدم شروع شد، چشمام گِرد می شد، وقتی فضای بزرگ و درندشت دانشگاه رو می دیدم، وقتی سرِ کلاسی می رفتم که خیلی بزرگ بود و ۵۰۰-۶۰۰ نفر توش نشسته بودن، سالن پله پله است تا همه بتونن خوب ببینن و چپ و راست، هر طرف ۱۰ ردیف نیمکت داره. وقتی استاد برای درس دادن، میکروفون به گردنش می نداخت، وقتی که با پروژکتور، جالب ترین تصاویر رو روی دیوار می نداخت یا فیلم نشون می داد، وقتی برای هر درس اختصاصی، استادی از همون تخصص از یه دانشگاه یا دانشکده دیگه می اومد، وقتی که برای یکی از درس های عملی به ۱۸ تا گروه ۳۳ نفری تقسیم شدیم، وقتی که اون ۱۸ تا استاد خودشون رو خیلی بامزه معرفی کردن و همه خندیدن. تمامِ اون مواقع هم چشمام گرد بود و دهنم باز. دو هفته پیش پنج شنبه بعدازظهر که داشتم می رفتم سر کلاس، توی آسانسور یادم رفت طبقه ۳ رو بزنم، یکی از هم کلاسی هام تو آسانسور بود، فکر کردم اون زده، اما آسانسور به جای طبقه ۳، رفت طبقه ۴. من می خواستم برگردم که هم کلاسیم گفت از اینجا هم راه داره. دنبالش رفتم، اما اون رفت و من نتونستم برم، یعنی پاهام یاری نکرد، یعنی چشم های گشاد و دهن بازم نذاشت که برم. آره، شوکه شدم. دیدم وسط یه سالنم به چه بزرگی، با سقف خیلی بلند و تیرک های چوبی که دور تا دورش دانشجو ها نشستن و دارن اجسام وسط سالن رو طراحی می کنن و اون مکعب هارو تبدیل به ساختمون و شهر و چیزای دیگه می کنن. بعضی ها دستشون صفحه هایی از تلق بود و با کمک اون اسکیس می زدن، فکر کردم زمان برگشته به عقب، فکر کردم نکنه اینا همشون داوینچی ین و من خبر ندارم. یه پسری از اون کلاس نگام کرد، دید خیلی حاج و واجم، دلم نمی خواست برم سر کلاس خودم، ازم پرسید دنبال کسی می گردی، گفتم نه، گفت دنبال کلاس یا استاد خاصی می گردی؟ گفتم نه، هی اومدم برم، نتونستم، دیدم خیلی دلم می خواد که سر این کلاس باشم، تو این فضا باشم، انگار که اصلا حسرتشو دارم. رفتم پرسیدم این چه کلاسی یه. دیدم جزو درس های ترم های پایینه که تو مجموع واحد هایی که من باید بگذرونم نیست. بنده خدا ها لابد فکر می کردن که بنده بلاخره لیسانس معماری دارم و حتما این درس رو پاس کردم. آره آره پاس کردم، راست می گن، این همون درسی یه که استاد سطل آشغال یا کفش یا حتا لنگه کفششو می گذاشت وسط کلاس، ما می کشیدیم. به خدا هنوز یه سری از طرح هامو دارم، یه سرش رو هم از حرصم ریختم دور. کلاس ما حدود ۳۰ متر بود، پله یی نبود، ما ۳۰-۴۰ نفر بودیم سر کلاس، از فاصله بین نیمکت ها به زور رد می شدیم، همه نمی تونستن لنگه کفشو ببینن، استاد می ذاشتش روی صندلی، صندلی رو می ذاشت روی میز وسط کلاس که همه ببینن.
هفته پیش برای اولین بار چیزی دیدم که نه تنها چشمام گرد و دهنم باز موند، بلکه چشمام پراز اشک شد. هفته پیش یه گروه از بچه های نوجوون رو بردیم دانشگاه اصلی شهر، منظورم از دانشگاه اصلی، دانشگاهی یه مثل دانشگاه تهران که به اسم خود شهره و از قدیمی ترین دانشگاه های شهره. جایی که خواهرم هم درس خونده. من برای بار دوم بود که به این دانشگاه می رفتم، بار اول که تو تابستون رفتم، از زیبایی و قدمتش دهنم کیلومتر ها باز موند. اون موقع اصلا توی هیچ کدوم از دانشگاه های بزرگ اینجا رو ندیده بودم. این بار برای اولین بار بود که به کتاب خونه یه دانشگاه پا می ذاشتم. به محض وارد شدن، چشمام پر از اشک شد، انقدر که زیبا بود، انقدر که منظم بود، عین یه رویا بود، فکر کردم توی فیلمم، فکر کردم نکنه فیلم هری پاتره؟! انقدر آدم ها سرشون تو کتاب بود که می خواستم برام بهشون دست بزنم، ببینم واقعیی ین یا نه؟! دلیل دیگه ای که اشک تو چشمام جمع شد احساسِ بدبختی بود. فکر این که ۵ سال تو مملکتم دانشگاه رفتم، توی کتابخونه اقلا ۱۰ تا دانشگاه معروف کشورم رفتم و هیچ کدوم، حتا کوچکترین شباهتی به این کتابخونه نداشتن. حیاط دانشگاه من حتا به اندازه نصف سالن مطالعه این کتابخونه نبود، دانشگاهی که ۶ تا رشته هنر داشت. نمی تونم گریه نکنم وقتی بهش فکر می کنم.
روزهای اول اکتبر هم که دانشگاه جدیدم شروع شد، چشمام گِرد می شد، وقتی فضای بزرگ و درندشت دانشگاه رو می دیدم، وقتی سرِ کلاسی می رفتم که خیلی بزرگ بود و ۵۰۰-۶۰۰ نفر توش نشسته بودن، سالن پله پله است تا همه بتونن خوب ببینن و چپ و راست، هر طرف ۱۰ ردیف نیمکت داره. وقتی استاد برای درس دادن، میکروفون به گردنش می نداخت، وقتی که با پروژکتور، جالب ترین تصاویر رو روی دیوار می نداخت یا فیلم نشون می داد، وقتی برای هر درس اختصاصی، استادی از همون تخصص از یه دانشگاه یا دانشکده دیگه می اومد، وقتی که برای یکی از درس های عملی به ۱۸ تا گروه ۳۳ نفری تقسیم شدیم، وقتی که اون ۱۸ تا استاد خودشون رو خیلی بامزه معرفی کردن و همه خندیدن. تمامِ اون مواقع هم چشمام گرد بود و دهنم باز. دو هفته پیش پنج شنبه بعدازظهر که داشتم می رفتم سر کلاس، توی آسانسور یادم رفت طبقه ۳ رو بزنم، یکی از هم کلاسی هام تو آسانسور بود، فکر کردم اون زده، اما آسانسور به جای طبقه ۳، رفت طبقه ۴. من می خواستم برگردم که هم کلاسیم گفت از اینجا هم راه داره. دنبالش رفتم، اما اون رفت و من نتونستم برم، یعنی پاهام یاری نکرد، یعنی چشم های گشاد و دهن بازم نذاشت که برم. آره، شوکه شدم. دیدم وسط یه سالنم به چه بزرگی، با سقف خیلی بلند و تیرک های چوبی که دور تا دورش دانشجو ها نشستن و دارن اجسام وسط سالن رو طراحی می کنن و اون مکعب هارو تبدیل به ساختمون و شهر و چیزای دیگه می کنن. بعضی ها دستشون صفحه هایی از تلق بود و با کمک اون اسکیس می زدن، فکر کردم زمان برگشته به عقب، فکر کردم نکنه اینا همشون داوینچی ین و من خبر ندارم. یه پسری از اون کلاس نگام کرد، دید خیلی حاج و واجم، دلم نمی خواست برم سر کلاس خودم، ازم پرسید دنبال کسی می گردی، گفتم نه، گفت دنبال کلاس یا استاد خاصی می گردی؟ گفتم نه، هی اومدم برم، نتونستم، دیدم خیلی دلم می خواد که سر این کلاس باشم، تو این فضا باشم، انگار که اصلا حسرتشو دارم. رفتم پرسیدم این چه کلاسی یه. دیدم جزو درس های ترم های پایینه که تو مجموع واحد هایی که من باید بگذرونم نیست. بنده خدا ها لابد فکر می کردن که بنده بلاخره لیسانس معماری دارم و حتما این درس رو پاس کردم. آره آره پاس کردم، راست می گن، این همون درسی یه که استاد سطل آشغال یا کفش یا حتا لنگه کفششو می گذاشت وسط کلاس، ما می کشیدیم. به خدا هنوز یه سری از طرح هامو دارم، یه سرش رو هم از حرصم ریختم دور. کلاس ما حدود ۳۰ متر بود، پله یی نبود، ما ۳۰-۴۰ نفر بودیم سر کلاس، از فاصله بین نیمکت ها به زور رد می شدیم، همه نمی تونستن لنگه کفشو ببینن، استاد می ذاشتش روی صندلی، صندلی رو می ذاشت روی میز وسط کلاس که همه ببینن.
هفته پیش برای اولین بار چیزی دیدم که نه تنها چشمام گرد و دهنم باز موند، بلکه چشمام پراز اشک شد. هفته پیش یه گروه از بچه های نوجوون رو بردیم دانشگاه اصلی شهر، منظورم از دانشگاه اصلی، دانشگاهی یه مثل دانشگاه تهران که به اسم خود شهره و از قدیمی ترین دانشگاه های شهره. جایی که خواهرم هم درس خونده. من برای بار دوم بود که به این دانشگاه می رفتم، بار اول که تو تابستون رفتم، از زیبایی و قدمتش دهنم کیلومتر ها باز موند. اون موقع اصلا توی هیچ کدوم از دانشگاه های بزرگ اینجا رو ندیده بودم. این بار برای اولین بار بود که به کتاب خونه یه دانشگاه پا می ذاشتم. به محض وارد شدن، چشمام پر از اشک شد، انقدر که زیبا بود، انقدر که منظم بود، عین یه رویا بود، فکر کردم توی فیلمم، فکر کردم نکنه فیلم هری پاتره؟! انقدر آدم ها سرشون تو کتاب بود که می خواستم برام بهشون دست بزنم، ببینم واقعیی ین یا نه؟! دلیل دیگه ای که اشک تو چشمام جمع شد احساسِ بدبختی بود. فکر این که ۵ سال تو مملکتم دانشگاه رفتم، توی کتابخونه اقلا ۱۰ تا دانشگاه معروف کشورم رفتم و هیچ کدوم، حتا کوچکترین شباهتی به این کتابخونه نداشتن. حیاط دانشگاه من حتا به اندازه نصف سالن مطالعه این کتابخونه نبود، دانشگاهی که ۶ تا رشته هنر داشت. نمی تونم گریه نکنم وقتی بهش فکر می کنم.
نظرات
ارسال یک نظر