یه روز عادی معمولی آفتابی
نشستم وسط یه عالمه جعبه و کارتن. بیشتر وسایلم رو بستم. حالا باید کلی منت این و اون رو بکشم تا بیان کمکم کنن وسایلمو ببرم. دفعه دیگه پول می دم ۴ تا آدم بیان ببرن، منت نمی کشم، غر هم نمی شنوم. یکشنبه دوباره با در به درا می رم شهرستان تا جمعه. شنبه اش باید بیام آخرین وسایلم رو از اینجا ببرم خونه جدید. خیلی حس خوب و جدیدیه که خونه خود خودم رو داشته باشم و اون جوری که می خوام درستش کنم.
خستم، امروز سردرد شدید داشتم. پروژه دانشگاهم به نتیجه ای نرسید، منم ولش کردم. امروز از وسط روز هوا آفتابی بود، کلاس طراحی داشتم، نرفتم. فکر کردم اصلا حال نمی ده آدم تو یه روز آفتابی، ساعت ۳ بعدازظهر بره سر کلاس بشینه. دلم یه روز عادی معمولی آفتابی آروم می خواست، یه روزی که هر کاری دلم خواست بکنم. پاشدم سوار اتوبوس ایکا شدم، رفتم ۲ ساعت خرید و تماشا. خودم رو ناهار دعوت کردم رستوران ایکا، بعد واسه خودم تو اتاق های ایکا قدم زدم و با حس خونه داشتن حال کردم و یه چیزایی واسه خونه جدیدم خریدم. بعد اومدم خونه دوباره شروع کردم به بستن کارتن ها. روزم خیلی بهتر از این بود که اجبارا برم سر کلاس بشینم و یکی بهم بگه چیکار کنم و چیکار نکنم.
نظرات
ارسال یک نظر