حالِ این روزای من
حالِ این روزای من یه حالِ عجیبه. سرگردونم.
از نظرِ مالی وضعم خرابه و هنوز یه کار درست درمون پیدا نکردم. بدبختی اینه که یه جورایی توی دورِ باطل افتادم. اجازه کارم تا یه سقفیه که باهاش فقط میتونم اجاره خونه و بیمهام رو بدم. کارهای کوچک مثلِ بیبی سیتری هم که میشه بدونِ اجازه کار پیدا کرد گیرم نیومده مدتیه. مرتب صفحههای کار رو تو اینترنت نگاه میکنم، خب بعضی کارها هم شرایطش بهم نمیخوره. کلی هم این مدت این ور اون ور درخواستِ کار دادم اما تا الان چیزی مثبت نبوده. درس و دانشگاه رو هم که کلا بی خیال شدم. یه مدتی از زندگی عشقولانه و دو نفری لذت بردم، حالا که دوباره اوضاع مالیم به شدت بیریخت شده، افتادم به بدو بدو. راستش از این وضع خیلی خسته شدم، دلم میخواد اقامتم درست بشه، یه سر و سامونی بگیرم، خونه زندگی و خونواده داشته باشم، یه کار ثابت. چند تا دوست. همین چیزهای معمولی زندگی.
بعضی روزها دیگه حتا حالِ دنبال کار گشتن رو هم ندارم، انگیزه مو از دست دادم. یا باید یه کاری پیدا کنم که دقیقا حقوقش همینقدر باشه، که الان میگیرم و خیلی به وضعم کمک نمیکنه، یا باید کاری باشه که مرتبط با رشتهام باشه و درآمدش خیلی زیاد باشه تا بتونم باهاش ویزای کار بگیرم. این حقوقی که الان میگیرم فقط تا ماهِ دیگه آست، تا اون موقع باید یه چیزی پیدا کنم.
۷-۸ ماه دیگه این دوستم که خونشو به من داده از سفر برمی گرد و من باید دوباره اسباب کشی کنم، اصلا حتا حالِ فکر کردن بهش رو هم ندارم.
الان که هوا گرم شده، عصرها گاهی که از توی خیابون ردو میشم و میبینم مردم دسته دسته توی رستوران و کافه دور هم نشستن و گپی میزنم، خیلی دلم میخد که منم میتونستم مثلِ همینا برم بشینم و پامو بندازم رو پام و غذا بخورم، یا قهوه بخورم و گپی بزنم. خسته شدم بس که باید مدتها فکر کنم اینو بخرم؟ اونو بخورم؟ حالا برم فعلا جا یا نرم؟ آدم هرچی سنش میره بالاتر، تحملِ اینجور شرایط براش سخت تر میشه.
دلم یه دوست میخواد، یه دوستی که بتونیم باهم بخندیم، بریم گردش، خونه هم بریم، یا با هم کارهای دستی برای فروش درست کنیم.
دلم میخواست پول داشتم، یه دوستِ خوبِ همراه هم داشتم، با هم میرفتیم سفر.
ساعت ۴ صبحه، خوابم نمیبره. داره به شدت بارون مییاد، از ساعت ۱۰-۱۱ شب شروع شده، انگار که سیل داره از آسمون مییاد. کلی هم رعد و برق شد. روزای سختیه...
بعضی روزها دیگه حتا حالِ دنبال کار گشتن رو هم ندارم، انگیزه مو از دست دادم. یا باید یه کاری پیدا کنم که دقیقا حقوقش همینقدر باشه، که الان میگیرم و خیلی به وضعم کمک نمیکنه، یا باید کاری باشه که مرتبط با رشتهام باشه و درآمدش خیلی زیاد باشه تا بتونم باهاش ویزای کار بگیرم. این حقوقی که الان میگیرم فقط تا ماهِ دیگه آست، تا اون موقع باید یه چیزی پیدا کنم.
۷-۸ ماه دیگه این دوستم که خونشو به من داده از سفر برمی گرد و من باید دوباره اسباب کشی کنم، اصلا حتا حالِ فکر کردن بهش رو هم ندارم.
الان که هوا گرم شده، عصرها گاهی که از توی خیابون ردو میشم و میبینم مردم دسته دسته توی رستوران و کافه دور هم نشستن و گپی میزنم، خیلی دلم میخد که منم میتونستم مثلِ همینا برم بشینم و پامو بندازم رو پام و غذا بخورم، یا قهوه بخورم و گپی بزنم. خسته شدم بس که باید مدتها فکر کنم اینو بخرم؟ اونو بخورم؟ حالا برم فعلا جا یا نرم؟ آدم هرچی سنش میره بالاتر، تحملِ اینجور شرایط براش سخت تر میشه.
دلم یه دوست میخواد، یه دوستی که بتونیم باهم بخندیم، بریم گردش، خونه هم بریم، یا با هم کارهای دستی برای فروش درست کنیم.
دلم میخواست پول داشتم، یه دوستِ خوبِ همراه هم داشتم، با هم میرفتیم سفر.
ساعت ۴ صبحه، خوابم نمیبره. داره به شدت بارون مییاد، از ساعت ۱۰-۱۱ شب شروع شده، انگار که سیل داره از آسمون مییاد. کلی هم رعد و برق شد. روزای سختیه...
نظرات
ارسال یک نظر