سبکی

از سه هفته پیش که آخرین پست را نوشتم تا به امروز که باز مهمان قهوه خانه بالای کتابخانه ام، روزهای شلوغی را گذراندم. هر روز در حال فعالیت بودم. از کارم استفاء دادم. تصمیم های مهمی را باید می گرفتم. احساس های متضادی را تجربه کردم. شادی و غم، وابستگی و استقلال، عصبانیت و آرامش، خستگی و گیجی و سرحالی. 
اما برایند همه احساسات این سه هفته این است که یک جورهایی دارم سبک می شم، می روم بالا. غُبار سنگینی از خستگی، گیجی و سرگردانی سال ها بود جایی در درونم قایم شده بود. هر وقت که عشقش می کشید، می آمد و تمام وجودم را فرامی گرفت. نمی گذاشت نیروهای قوی درونم کارشان را بکنند. خسته ام می کرد. انرژی ام را می گرفت. زمینم می زد و ضربه فنی ام می کرد.
بعد از جدایی خیال کردم که باخته ام. رویاهایم سیاه و خط خطی شده اند. اما از طوفان، افسردگی و طغیان و از دریاها که گذشتم، فهمیدم که همه اتفاقات ۸ سال گذشته لازم بوده تا بالاخره این من باشم که غبار و مه درونم را ضربه فنی می کنم، دودش می کنم و به آسمان می فرستمش.
این روزها در حال بسته بندی زندگی ۸ سال گذشته ام. ۸ سال را می گذارم در جعبه، زوایدش را می زنم و جمع و جور و قابل حملش می کنم. همین خودش باعث نوعی سبکی می شود. وقتی که ۸ سال توی ۴۰ تا جعبه جا می شود. زندگی‌ من با بسته بندی، جعبه و جابه جایی جوری محکم گره خوده که جدا کردنشان از هم ممکن نیست. شاید هم به همین دلیل روحم عشیره ای است که سفر را خیلی دوست دارد. می روم سفر دور و دراز. تنها ۳۷ روز باقی است.
برای این سفر، روحم را هم سبک کردم. هر روز آموختم، گوشه های تیزم را صاف کردم،روحم را تراش دادم، کینه ها و افکار منفی را دور انداختم، اختلافات را حل کردم و راه حل هایی پیدا کردم. غبار سنگین کم شد
تمام روزهای باقیمانده را در راه این سبکی مادی و روحی گام برمی دارم و با کوله باری سبک اما پر به خانه برگردم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار