خوشبختی پشت شیشه بود

امروز خوشبختی چه ساده و نزدیک بود. در هوا موج می‌زد، غلت می‌زد، قِل می‌خورد، می‌رفت توی وجودم. نشسته بودم پشت پنجره رو به جنگل و درخت کاجِ پیر. برف می‌آمد، طوفان بود. من انگار در یک گوی بلورین بودم. طوفان برف‌ها را پرواز می‌داد و می‌گرداند. برف‌ها درشت بودند، همه با هم فرق داشتند و نقش‌هایشان پیدا بود. ساعت‌ها در رویا بودم انگار، توی گوی بلورین که خوشبختی دربر گرفته بودش. 

نظرات

پست‌های پرطرفدار