این روزا، تازگیها...
من وقتی بیکار باشم خُل میشم، همش میخوام یه کاری کنم که بیکار نباشم و سرم گرم بشه
وقتی زیاد کار دارم استرس میگیرم، وقتی استرس دارم قاطی میکنم،
من تازگیها هی خُل میشم، قاطی میکنم. بد حالم خوب میشه میخندم.
بعضی روزا فکر میکنم زندگی چه قشنگه، بعضی روزا دلم بابانل و فرشتهٔ مهربون میخواد، میشینم زار زار گریه میکنم.
بعضی روزا هی زور میزنم گریه کنم، گریم نمییاد. بعد فکر میکنم خوبه الان پام بگیر به یه جا، پخش زمین بشم، شاید گریهام بگیره بشینم یه فصل گریه کنم!!
بعضی روزا دلم میخواد از این سر دنیا تا اون سر دنیا که مامانم هست یه متر فاصله باشه، بعضی وقتها دلم میخواد فاصله مون ده هزار فرسخ باشه.
این روزا دلم هی واسهٔ بابام تنگ میشه. تا یه پیر مرد تنها می بینم، جونم در می ره. اشک می یاد توی چشمم. دلم بابام رو میخواد. دلم میخواد باهاش حرف بزنم اما نمی دونم بهش چی بگم. تازگی ها پای تلفن گاهی می گم دوستت دارم. می گم اگه یه روزی دیگه ندیدمش، حداقل بهش گفت باشم دوسش دارم. اما هیچ وقت دلم نمیخواهد بی خداحافظی بره، از اون روز میترسم. بعد چشمم پر اشک میشه. نمیدونم چند سال بود بهش نگفته بودم دوسش دارم؟! شاید آخرین بار تو نامه نوشتم، یا شایدم پشت کتابی که براش کادو خریدم. اما چند وقته به مامانم نمی گم دوستت دارم، به اون خیلی همیشه گفته بودم!
بعضی روزا دلم میخواد هرچی میبینم خوشم مییاد بخرم، نمیشه که!
من تازگیها حوصلم سر می ره، یه هم بازی میخوام.
خلاقیتم کم شده، اعتماد بنفسم هی کم میشه، هی زیاد میشه،
تازگیها هی به کارهای خوب هم کلاسی هام نگاه میکنم، حسرت میخورم، هی فکر میکنم من چرا شبیه اونا نیستم، یعنی فکر میکنم مخام چرا مثل اونا نیست، اونا مخشون خیلی آزاده، معنی آزادی رو با تمام وجودشون حس کردن. من چه جوری باید توی این ۲ سال این همه آزادی رو تزریق میکردم توی خونم؟!
من هی میرم گلدون جعفری و ریحون میخرم، هی پژمرده میشن.
من هر وقت تصمیم میگیرم، بعد تصمیمم رو عوض میکنم، بعد دوباره همون تصمیم اولی رو میگیرم بعد دوباره تصمیم دومی رو میگیرم، به خودم فحش میدم! خواهرم هم به من فحش میده!
وقتی زیاد کار دارم استرس میگیرم، وقتی استرس دارم قاطی میکنم،
من تازگیها هی خُل میشم، قاطی میکنم. بد حالم خوب میشه میخندم.
بعضی روزا فکر میکنم زندگی چه قشنگه، بعضی روزا دلم بابانل و فرشتهٔ مهربون میخواد، میشینم زار زار گریه میکنم.
بعضی روزا هی زور میزنم گریه کنم، گریم نمییاد. بعد فکر میکنم خوبه الان پام بگیر به یه جا، پخش زمین بشم، شاید گریهام بگیره بشینم یه فصل گریه کنم!!
بعضی روزا دلم میخواد از این سر دنیا تا اون سر دنیا که مامانم هست یه متر فاصله باشه، بعضی وقتها دلم میخواد فاصله مون ده هزار فرسخ باشه.
این روزا دلم هی واسهٔ بابام تنگ میشه. تا یه پیر مرد تنها می بینم، جونم در می ره. اشک می یاد توی چشمم. دلم بابام رو میخواد. دلم میخواد باهاش حرف بزنم اما نمی دونم بهش چی بگم. تازگی ها پای تلفن گاهی می گم دوستت دارم. می گم اگه یه روزی دیگه ندیدمش، حداقل بهش گفت باشم دوسش دارم. اما هیچ وقت دلم نمیخواهد بی خداحافظی بره، از اون روز میترسم. بعد چشمم پر اشک میشه. نمیدونم چند سال بود بهش نگفته بودم دوسش دارم؟! شاید آخرین بار تو نامه نوشتم، یا شایدم پشت کتابی که براش کادو خریدم. اما چند وقته به مامانم نمی گم دوستت دارم، به اون خیلی همیشه گفته بودم!
بعضی روزا دلم میخواد هرچی میبینم خوشم مییاد بخرم، نمیشه که!
من تازگیها حوصلم سر می ره، یه هم بازی میخوام.
خلاقیتم کم شده، اعتماد بنفسم هی کم میشه، هی زیاد میشه،
تازگیها هی به کارهای خوب هم کلاسی هام نگاه میکنم، حسرت میخورم، هی فکر میکنم من چرا شبیه اونا نیستم، یعنی فکر میکنم مخام چرا مثل اونا نیست، اونا مخشون خیلی آزاده، معنی آزادی رو با تمام وجودشون حس کردن. من چه جوری باید توی این ۲ سال این همه آزادی رو تزریق میکردم توی خونم؟!
من هی میرم گلدون جعفری و ریحون میخرم، هی پژمرده میشن.
من هر وقت تصمیم میگیرم، بعد تصمیمم رو عوض میکنم، بعد دوباره همون تصمیم اولی رو میگیرم بعد دوباره تصمیم دومی رو میگیرم، به خودم فحش میدم! خواهرم هم به من فحش میده!
من هرچند وقت یه دفعه یه عالمه کاغذ روی هم انبار میکنم که باید تند تند سر و سامونشون بدم، اما همیشه نمیرسم، بعد کاغذها دیوونهام میکنه.
بعضی صبحها دلم نمیخواد از خواب بیدار شم برم دانشگاه. وقتی میرم میگم چه خوب شد اومدم! بعضی روزها ظرفهای کثیف روی هم انبار میشه، جون ندارم از جام پاشم جمشون کنم. بعد از خودم خجالت میکشم، می گم از من بعیده!
بعضی صبحها دلم نمیخواد از خواب بیدار شم برم دانشگاه. وقتی میرم میگم چه خوب شد اومدم! بعضی روزها ظرفهای کثیف روی هم انبار میشه، جون ندارم از جام پاشم جمشون کنم. بعد از خودم خجالت میکشم، می گم از من بعیده!
تازگیها به جای اینکه پایان نامهام رو انجام بدم، مییام اینجا، یا بلاگ میخونم یا مینویسم! از کارهای عقب افتاده بدم مییاد، حرصم میگیر، بعدش میخوام کلهٔ خودم رو بکنم. واسه همین مدتها بود که نمینوشتم، چون من رو پابند میکنه!
یه سری لباس دارم، دلم میخواد همشون رو بدم به اونایی که لباس ندارن، به جاشون برم یه عالمه لباس نو بخرم.
مدت هاست سر یه دو راهیم، پام توی یکیش، ذهنم هی میره توی اون یکی و بر میگرده. هیچ کدومش تقریبا به نفعم نیست! اما توی مسیر زندگیمه، باید ازش رد بشم، نه میشه میان بُر زد نه میشه پرواز کرد. باید ازش رد بشم!
...
نظرات
ارسال یک نظر