رنگهای بدنم
وقتی کسی مرا رها میکند، چنگ میاندازم در هوا اما نمیگیرمش. دوباره و دوباره چنگ میاندازم. عصبانی میشوم، مشت و لگد میاندازم انگار. یک حالی دارم که انگار بنفش است، بنفش متمایل به سرمهای، رنگ رگهای بیرون زده دست، رنگ رگهای بیرون زده گردن. قرمز تیره است، به رنگ فریاد، به رنگ عربده.
رها که میشوم، وِل میشوم در هوا، انگار که هی میروم پایین اما به زمین نمیرسم.
رهاشدن رگهای گردنم را سفت میکند، انگار فریاد در گلویم میشکند و لبههای تیزش رگهای گردنم را میبُرد.
درد میپیچد در قفسه سینهام، از پایین میرود به سمت شکمم، از بالا به سمت گردنم. انگار همه چیز به این گردن لعنتی میرسد. انگار که ترس از خفگی داشته باشم.
رها بودن و آرامش داشتن اما زرد مایل به سبز است، رنگ لکههای نور خورشید که از لای درختها روی صورتم میافتد. بوی علف میدهد. علف تازه کوتاه شده. بوی جنگل میدهد، بوی دفترهای نو، بوی سوپ گوجه. بوی چوبهای خیس میدهد. آزادی رنگش سبز است، به رنگ علفها، به رنگ جوانهای تازه سبز شده. آبی است به رنگ کوتآسور و دانوب و سفید از به رنگ واحه سنتورینی.
این سبزها، زردها، سفیدها و آبیها میروند توی وجودم،جاری میشوند، سرازیر میشوند توی رگهایم، بنفشها و قرمزها را میکشند بیرون. میاندازند توی جوی آب. آب میبردشان به دوردستها. شاید که دیگر جای فریاد، درد نکند در گلویم، یا رگهای گردنم دیگر انقدر سفت نگیرند و درد شاید رخت برببندد از بدنم.
نظرات
ارسال یک نظر