آخ! درد داره!

چیزایی هست که به هر کسی‌ نمی‌‌شه گفت. حتا به اون بعضی‌‌ها هم که می‌‌گی‌‌ انگار برات یه جوریه، انگار همون تف سربالاست که بار‌ها ازش حرف زدم. چیزایی هست که اینجا، درست وسط گلو رو می‌‌گیره، چیزایی که توی چشم رو می‌‌سوزونه و یهو آروم آروم می‌‌زنه بیرون. چیزایی که درد ناکه، آدم همه جاش درد می‌‌گیره، یه جوری که انگار کتک خورده، یه جوری که انگار آوار رو سرش خراب شده. شاید یکی‌ از اون چیزا گرفتن تصمیم سر زدن به وطن باشه. خیلی‌ درد داره که ماه‌ها طول بکشه تا بتونی‌ تصمیم قطعی بگیری که بری، بعد تاریخش هرچی‌ نزدیکتر می‌‌شه، تنت بیشتر بلرزه، هی‌ بترسی از همه چیز. هی‌ نگران باشی‌ از همه چیز. به تنهاییت فکر کنی‌، تنهایی‌‌ای که نه تو غربت، بلکه تو خونه خودت داری. هی‌ فکر کنی‌ کاشکی‌ یکی‌ بود که همه جا باهات می‌‌اومد. همون ور شهر که خیلی‌ محیطش بده، همون جای شهر که زن کم پیدا می‌‌شه، یا اونجایی که به زنا متلک می‌‌گن، حتا تو کوه. روز‌های تعطیل که دنبالت می‌‌یفتن و هزار تا مزخرف که لیاقت خودشونه، بهت می‌‌گن. ترس از اینکه بگیرنت، ترس از اینکه تنها باشی‌، تنها، تو خونه خودت، تو مملکت خودت...

نظرات

پست‌های پرطرفدار