کِی شب میشه، کِی روز میشه؟
اینجا دو سالِ اول تحصیلم رو اصلاً نفهمیدم چطوری گذشت، بدجوری پدرم در اومد و خسته شدم. انقدر سریع و فشرده بود که احساس میکردم حتا فرصتی برای نفس عمیق کشیدن ندارم. هیچ تعطیلاتی نداشتم. تمام تعطیلات آخر هفته و وسط سال ام پر بود از پروژههای مختلف، همش پای کامپیوتر بودم یا مشغول فهمیدن درسها با یک عالمه کلماتِ قلنبه سلنبه که برای اولین بار در زندگیم میشنیدم، حتا مباحث غیر درسی که هرچند علاقهای داشتم اما هیچ وقت دنبالشون نرفته بودم، انگار که یه جوری تنبلیم اومده بود قدیما. حتا تعطیلاتی که به کوه و جنگل میرفتم، ذهنم پر بود از پروژههای درسیم و میخواستم که زودتر برگردم خونه و به درس هام برسم. سال دوم سخت تر از سال اول بود. وسط هاش دیگه احساس میکردم نمیکشم. استرس پایان نامه هم به استرسهای قبلی اضافه شده بود. تعطیلات تابستون اول هم خیلی کوتاه بود، چون باز هم کارهایی برای انجام دادن بود. تعطیلات تابستون سال گذشته هرچند خالی از استرس درس و مشق بود، اما پر از استرس کاری بود. همهٔ استرسها وقتی تموم شد که دانشگاه دومم دو سه هفتهای بود که شروع شده بود و خوشبختانه دیگه خبری از اون استرس و شلوغی نبود. یواش یواش شروع کردم کمی هم زندگی کردن، در کنار درس خوندن. اما دوباره همه چی شلوغ شد، قبل از اینکه بفهمم چی داره میشه، ترم اول هم تموم شد و من برام خیلی عجیب بود که باید برم کارنامه بگیرم، فکر میکردم من که همش چند روزی بیشتر سر کلاس نرفتم! انقدر زود گذشته بود! تعطیلات ژانویه امسال اولین تعطیلاتی بود که اصلاً هیچ فکر و ذکری برای درس نداشتم و مشکلات و استرسهای دیگهای که داشتم، وقت کردن کمی پاهاشان رو دراز کنن . این روزا بازم زمان خیلی زود میگذره، خیلی کار برای انجام دادن هست که همشون مهم هستن . بعضی روزها مثل دیروز که سرِ کلاس ۲-۳ دقیقهای خوابم برد، از خودم میپرسم که واقعاً چطور دارم به این همه کار میرسم، اصلاً نمیفهمم کِی شب میشه، کِی روز میشه. کِی ترم دومم تموم میشه، اصلاً برام یه جوری انگار عجیبه که تو این هیری ویری، درس هم میخونم !
دو سال اول اصلاً نمیرسیدم کتاب بخونم و شاید گاه گاهی یکی دو صفحه مجله میتونستم بخونم . این چند ماه که تمام طول مسیر رو کتاب میخونم، اصلاً نمیفهمم کِی میرسم دانشگاه، کِی کلاس تموم میشه، کِی میرسم خونه. فقط هی میبینم که هفته تموم میشه!
دو سال اول اصلاً نمیرسیدم کتاب بخونم و شاید گاه گاهی یکی دو صفحه مجله میتونستم بخونم . این چند ماه که تمام طول مسیر رو کتاب میخونم، اصلاً نمیفهمم کِی میرسم دانشگاه، کِی کلاس تموم میشه، کِی میرسم خونه. فقط هی میبینم که هفته تموم میشه!
نظرات
ارسال یک نظر