خیاطی
بازم پارچه های رنگی توی حال پخش شدن، باز صدای قِر و قِر توی خونه پیچید. گورخر و ببعی و خرگوشِ رویِ پارچه می خندیدن، انگار که قلقلکشون می یومد. به دخترک فکر می کردم که با دیدنِ اونا می خنده. تمام وقت مادرم جلوی چشمم بود، پشت چرخ خیاطی، هی می دوخت و می دوخت و می دوخت تا اون پارچه اون پرده بشه، اون یکی لباس بشه، دامن بشه بره تن من، تا من بخندم. مادرم می یاد جلوی چشمم که سوزن می زد، چراغ چرخش همیشه روشن بود، روزای آفتابی، روزای پاییزی، زیر برف و بارون، همیشه داشت می دوخت. تا اون پارچه ها لباس بشه بره تن من، من بپوشم.
نظرات
ارسال یک نظر