زندگیم
از یه طرف زندگیم قاطی پاتی یه، تکلیف کار و ویزا و دانشگاهم معلوم نیست، به خیلی از کارای معمولی زندگیم نمی رسم، از کارهای کوچیک و موقت خسته شدم و دلم می خواد یه کار درست حسابی پیدا کنم که بتونم زندگیمو باهاش بگذرونم،
نمی رسم وبلاگم رو بنویسم، گاهی مطالبی رو شروع می کنم و نصفه ول می کنم، از بس که ذهنم شلوغه، نمی تونم مطالب رو تکمیل کنم. عادت ها و روتین زندگیم از دستم در رفته، از طرف دیگه زندگیم یکمی داره سرو سامون می گیره.
فکر می کنم دیگه شریک راه و زندگیم رو انتخاب کردم و بلاخره باید بگردیم دنبال خونه، وسیله هم باید بخریم، منم که واقعا خستم از اسباب کشی اصلا فکرش رو می کنم، تنم می لرزه، ولی چاره ای نیست، اینجا رو باید خالی کنم.
دیروز بلاخره بعد از ٦ ماه، وقت و حوصله کردم، جعبه گنده ای رو که کنار اتاقم بود بریزم بیرون و دور ریختنی هارو جدا کنم، امروز هم دو تا کیسه نایلون گنده ای رو که کنارش بود ریختم بیرون. همین کار خیلی بهم آرامش داد، چون واقعا وجود این سه تا بسته که سرنوشتشون معلوم نبود، بعد از این همه مدت داشت کلافه ام می کرد. امروز عصر سر کار، سردرد خیلی شدیدی گرفتم، از سر کار که رسیدم و شام خوردم، هنوز کمی درد داشتم، به این فکر کردم که چند سال پیش، هر وقت درد داشتم، بهترین مُسَکِنّم نقاشی بود. در عرض کمتر از یک ساعت نقاشی ای رو که چندین ماه پیش دوست آمریکاییم بهم سفارش داده بود تموم کردم. سال ها بود که دیگه نتونسته بودم آخر شب تو حال خودم و با آرامش نقاشی بکشم و به سر و سامونش برسونم.
نمی رسم وبلاگم رو بنویسم، گاهی مطالبی رو شروع می کنم و نصفه ول می کنم، از بس که ذهنم شلوغه، نمی تونم مطالب رو تکمیل کنم. عادت ها و روتین زندگیم از دستم در رفته، از طرف دیگه زندگیم یکمی داره سرو سامون می گیره.
فکر می کنم دیگه شریک راه و زندگیم رو انتخاب کردم و بلاخره باید بگردیم دنبال خونه، وسیله هم باید بخریم، منم که واقعا خستم از اسباب کشی اصلا فکرش رو می کنم، تنم می لرزه، ولی چاره ای نیست، اینجا رو باید خالی کنم.
دیروز بلاخره بعد از ٦ ماه، وقت و حوصله کردم، جعبه گنده ای رو که کنار اتاقم بود بریزم بیرون و دور ریختنی هارو جدا کنم، امروز هم دو تا کیسه نایلون گنده ای رو که کنارش بود ریختم بیرون. همین کار خیلی بهم آرامش داد، چون واقعا وجود این سه تا بسته که سرنوشتشون معلوم نبود، بعد از این همه مدت داشت کلافه ام می کرد. امروز عصر سر کار، سردرد خیلی شدیدی گرفتم، از سر کار که رسیدم و شام خوردم، هنوز کمی درد داشتم، به این فکر کردم که چند سال پیش، هر وقت درد داشتم، بهترین مُسَکِنّم نقاشی بود. در عرض کمتر از یک ساعت نقاشی ای رو که چندین ماه پیش دوست آمریکاییم بهم سفارش داده بود تموم کردم. سال ها بود که دیگه نتونسته بودم آخر شب تو حال خودم و با آرامش نقاشی بکشم و به سر و سامونش برسونم.
نظرات
ارسال یک نظر