نمی رسم بنویسم

مدت هاست که می خوام بنویسم، اما نمی رسم یا شایدم خستگی کارای دیگه نمی گذاره که بنویسم، گاهی نوشتن حال و حوصله می خواد، گاهی هم واقعا حال آدمو خوب می کنه.
سه هفته ایران بودیم، دید و بازدید و خرید و بارکشی و ترافیک. خیلی سفر پر از احساسی بود، یه مهمونی کوچولو گرفتیم، همه دوستای خوبم اومدن چقدر محبت کردن، چقدر کادو دادن، چقدر عشق و دوستی بود تو این سفر. اما خیلی هم خسته شدم. تجربه جدیدی بود بار اول متاهل سفر کردن. اصلا یه جور دیگه بود، انگار کمی دست و پام بسته بود. ترجمهٔ تمام وقتِ همه چیز برای شوهرم خیلی خستم می کرد، توضیح مداوم که این چیه و اون چیه و چرا هر چیزی اینجوریه و اونجوریه. شبا گاهی فک و گلوم درد می کرد. نمی تونستم به اندازه ای که می خوام به دوستام برسم یا به کارای خودم برسم یا حتا یه کتاب بخرم. حتا نتونستم به همه اونایی که می خواستم زنگ بزنم و لااقل صداشونو بشنوم. خیلی خیلی خسته شدیم، اما در مجموع سفر خوبی بود. الان سه هفته ست که برگشتیم و حسابی دارم دنبال خونه و کار می گردم.            

نظرات

پست‌های پرطرفدار