حضور در لحظه

 پریروز یه جوجه تیقی رو توی باغ نوازش کردم، خجالتی بود هی می خواست خودش رو گوله کنه. دماغش خیلی ناز و بانمک بود، یه خوردم به پهلوش دست کشیدم که نرمالو بود، انگار قلقلکش اومد. هوا داشت تاریک می شد، نور خیلی بد بود، نشد ازش عکس بگیریم، باغ پرِ پشه بود، اگر نه دلم می خواست بیشتر پیشش می مندم ی خورده با هم اختلات می کردیم.
امروز برای بار آخر باغ رو آب دادم و با شلنگ کلی رنگین کمون درست کردم، اولین گیلاس های ترش درخت رو خوردم و از صدای پرنده ها و نسیم باغ لذت بردم. به این فکر کردم که تو این ٢٠ روز بیشتر از این می تونستم از باغ لذت ببرم، حالا که تموم شد، تازه حسش کردم. نمی دونم چرا گاهی پرزنت نیستم، اصلا در لحظه حضور ندارم، انگار حالیم نیست که داره بهم بد می گذره، یا خوش می گذره، وقتی که تموم می شه، یه دفعه یواش یواش حالیم می شه. انگار که تمام اون مدت رو گیج بودم. 

نظرات

پست‌های پرطرفدار