خط خطی روی دیوارِ افسردگی
روزها تند تند می گذرن و من صبح ها که از خواب بیدار می شم، روی دیوارهای افسردگی و تنهایی چوب خط می کشم. کاغذهای پخش و پلا دارن روز به روز کمتر می شن و بخشی از اطلاعاتشون به مخ بنده و بخش اعظمش روی ابرهای اینترنتی منتقل می شه. لباس هایی هم هستن که گه گاه به سبد خیریه اضافه می شن.
بعضی عصرها و بعضی روزها رو توی کافه ها می گذرونم که تنها نباشم. آدم ها حرف می زنن و همهمه می کنن، کافه چی ها آهنگ های معمولشون رو پخش می کنن و کاسه بشقاب و فنجون هارو به هم می کوبن. اینجوری آدم مطمئن می شه که تنها نیست.
شب ها قبل از خواب حتما کتاب می خونم و قبلش یکی از برنامه های ایرانی رو روی اینترنت می بینم. اینطوری انگار کسی هست که حرف بزنه باهام.
این روزها به غیر از انتقال پول هام به کافه ها، اون هارو بین روانشناس و ماساژور هم تقسیم می کنم و دارم به این فکر می کنم که یه نفر سومی هم باید به زودی برای کمک پیداش بشه که پول ها به اون هم برسه. این پخش و پلا کنی پول در حالی یه که به زور کتک و مشت و لگد می رم سر کار. یعنی هر روز خودم رو کلی گول می زنم و راه می ندازم و فرداش باز نمی خوام برم. فعلا ۴ روز در هفته دارم می رم تا هر روز چند تا آدم ببینم و با بچه ها در ارتباط باشم، اگر نه محیط کارم رو اصلا دوست ندارم و منتظر اولین فرصتم تا بیام بیرون.
این عید و بهار باعث شد یه کم هوای تازه بیاد تو زندگیم.
چوب خط هایی که روزها روی دیوارهای افسردگی می کشم، دارن روز به روز کم رنگ تر می شن. بعضی روزها اما یک دفعه عمیق و پررنگ می شن.
راه روبروم توی مه رفته. انتهاش معلوم نیست. دلم می خواد ته راه آفتاب باشه و روشنایی.
بعضی عصرها و بعضی روزها رو توی کافه ها می گذرونم که تنها نباشم. آدم ها حرف می زنن و همهمه می کنن، کافه چی ها آهنگ های معمولشون رو پخش می کنن و کاسه بشقاب و فنجون هارو به هم می کوبن. اینجوری آدم مطمئن می شه که تنها نیست.
شب ها قبل از خواب حتما کتاب می خونم و قبلش یکی از برنامه های ایرانی رو روی اینترنت می بینم. اینطوری انگار کسی هست که حرف بزنه باهام.
این روزها به غیر از انتقال پول هام به کافه ها، اون هارو بین روانشناس و ماساژور هم تقسیم می کنم و دارم به این فکر می کنم که یه نفر سومی هم باید به زودی برای کمک پیداش بشه که پول ها به اون هم برسه. این پخش و پلا کنی پول در حالی یه که به زور کتک و مشت و لگد می رم سر کار. یعنی هر روز خودم رو کلی گول می زنم و راه می ندازم و فرداش باز نمی خوام برم. فعلا ۴ روز در هفته دارم می رم تا هر روز چند تا آدم ببینم و با بچه ها در ارتباط باشم، اگر نه محیط کارم رو اصلا دوست ندارم و منتظر اولین فرصتم تا بیام بیرون.
این عید و بهار باعث شد یه کم هوای تازه بیاد تو زندگیم.
چوب خط هایی که روزها روی دیوارهای افسردگی می کشم، دارن روز به روز کم رنگ تر می شن. بعضی روزها اما یک دفعه عمیق و پررنگ می شن.
راه روبروم توی مه رفته. انتهاش معلوم نیست. دلم می خواد ته راه آفتاب باشه و روشنایی.
نظرات
ارسال یک نظر