اُاُاُ هُپ!

روزها تند می گذرن، نمی خوام که تموم بشن. دلم می خواد بیشتر اینجا باشم. توی هوای بدون دود نفس بکشم و بدون ترافیک توی شهر جابه جا بشم. دلم می خواد باد بیشتر توی موهام بپیچه و دامنم رو برقصونه. دلم می خواد بیشتر و بیشتر به سکوت موزه و کتابخونه گوش بدم.
این روزها به تنهایی فکر می کنم. سعی می کنم تنهایی های اینجا رو با ایران مقایسه کنم. سخته. هرچی فکر می کنم، می بینم اینجا تنها تر از ایرانم. اما نوع تنهاییش با تنهایی توی ایران فرق داره. گاهی قابل تحمل تره، گاهی راحت تره.
امروز تازه حدود ظهر رفتم طبقه پایین، از سوپرمارکت خرید کردم. نهار پختم. بعدش رفتم استخر. 
موقع شنا حواسم به معلم شنای بچه های ۱۰-۱۱ ساله بود. بچه ها موقع ورود یکی یکی باهاش دست دادن. بچه ها بدن های ورزیده ای داشتن. دختر ها و پسرهای حرف گوش کن و سر به راهی به نظر می اومدن. همه اول خودشون رو گرم کردن، بعد یکی بعد از دیگری مثل بچه مرغابی پریدن توی آب. معلم جدی بود. دستورهایی می داد، مثلا می گفت: ۱۰ تا طول کرال سینه، ۲۰ تا طول کرال پشت. بعد برای اینکه همه سر موقع حرکت کنن، می گف اُاُاُ هُپ. سر هر اُاُاُ هُپ یک نفر باید حرکت می کرد. صدای اُاُاُ هُپش توی فضا می پیچید و بچه ها باسرعت و دست و پا زنان پشت هم حرکت می کردند و دور می زدند و دوباره و دوباره شنا می کردند. وسط های راه، معلم خطاهایشان را با صدای بلند اعلام می کرد یا با انگشت و دست، حرکات درست را نشان می داد.
جدیت و نظم در آموزش و احترام به بچه ها در ضمن جدیت رو خیلی می پسندم.
بعد از شنا، کمی توی منطقه سرسبزِ پایین تر از استخر قدم زدم.
گاهی انقدر سرعت زندگیم بالاست که تعداد اُاُاُ هُپ هاش زیاد و فاصله هاش خیلی کم می شه. خیلی سرع باید از یه کار به یه کار دیگه برم و دوباره بعدی و بعدی...

نظرات

پست‌های پرطرفدار