من و تو و رشت از روزگاری دور

به «فردا آسمان رشت بارانیست» از رادیو دیو گوش می دهم. یک بار برایت این اپیزود را فرستاده بودم. گیلان برای من بوی تو را می‌دهد. اسم رشت صدای تو را در گوشم می‌پیچاند. خنده‌هایت را جلوی چشمانم می‌آورد. مگر من چند بار در گیلان بوده ام؟ چند بار در رشت؟ تنها یک بار با تو. اما با صدای تو بوی سبز رشت توی مشامم می‌پیچد. انگار که شهر را خوب بشناسم، حتی کوچه پس‌کوچه‌هایش را.
دلتنگم، دلتنگ با تو بودن. دلتنگ در آغوش کشیدن و فشردنت. دلتنگ حرف زدن با تو پای تلفن، از شب تا صبح، از هر دری. انگار نه انگار که بیش از یکسال است ندیدمت. انگار نه انگار که ۱۲۰۰۰ کیلومتر فاصله بین ماست. الان که به تو فکر می‌کنم، گرمایت را حس می‌کنم. انگار پشت فرمان نشسته‌ای، در ترافیک تهران می‌رانیم و از جایی به جای دیگر می‌رویم، از ظهر تا شب، مثل روزهایی که هرچند دیر به دیر اتفاق می‌افتاد، اما فقط مال ما دو تا بود. دلم برای گوش‌کردنت تنگ شده، برای شوقت به شنیدن حرف‌هایم، برای اینکه هیچ وقت من را قضاوت نکردی. رادیو دیو تمام می‌شود، دوباره می زنم از اول، به آهنگ‌های رشت گوش می‌دم و اشک توی چشمانم حلقه می‌زند. یاد خانه شلوغ و پرهیاهویتان می‌افتم که از همه جایش صدای خنده و قربان صدقه می‌آمد. بیا تی جانَ قربان، بیا دوباره همدیگر را ببینیم، تماشا کنیم و در آغوش بکشیم که دنیا کوتاه است.
تا ابد دوستت دارم دوست روزهای ۹ سالگی من.

نظرات

پست‌های پرطرفدار