برای مادری که رفت

درست یک هفته است که نیستی و من تنها ۳ روز است که از نبودنت خبر دارم. نبودنت عجیب است. انقدر همیشه بوده‌ای، که اصلا نمی‌شود نباشی. تازه امروز توانستم بفهمم که دیگر نیستی، توانستم گریه کنم. امروز از تمام خاطراتم عبور کردی و رفتی توی قلبم و آنجا آرام نشستی. لبخند و چهره‌ات از جلوی چشمم محو نمی‌شود.
برف می‌بارد، برف با دانه‌های ریز. انگار دانه‌های برف، نبودنت را پررنگ‌تر می‌کنند، پر سوزتر، عمیق‌تر و جای خالی آغوشت را معلوم‌تر. 
یک جوری مثل مادر دوم بودی برای من. موهای نرم و نازکت را که همیشه بالا می‌بستی و دستمالِ سری که می‌بستی خیلی دوست داشتم. دستمال‌های رنگی با طرح‌های ظریف. 
هیچ کس دیگری برای من نبود که شبیه تو باشد یا من را به یاد تو بیندازد. تو برای من یک دانه بودی.
بیشتر خاطرات بچگی‌ام توی گردنبند پروانه‌ای‌ات و بشقاب سفید ملامینی با خانه‌های سقف قرمز ذخیره شده.
عاشق گل‌های یاس سفیدی بودم که از گلدان توی بالکن می‌چیدی و روی حفاظ چوبی شوفاز توی هال پخش می‌کردی. یاس را با تو می‌شناسم. همیشه آرزو داشتم مثل تو یک گلدان یاس در خانه‌ام داشته باشم، گل‌هایش را بچینم و درست مثل تو بگذارم توی خانه. 
همه‌اش از تو خاطرات خوش دارم. همیشه با احترام صحبت می‌کردی. در همه این سال‌ها هیچ‌وقت نشد، حرفی، متلکی، زخم زبانی، حرف ناخوشایندی یا دخالتی از تو بشنوم. با تو خیلی می‌خندیدم. یک آرامش و گاهی بی‌خیالی خوبی داشتی. بیشتر اوقات می‌خندیدی و پشت سر هم حرف می‌زدی و خاطره تعریف می‌کردی و قصه می‌گفتی. از خاطرات شیراز می‌گفتی و از زمانی که بچه‌ها کوچک بودند. خیلی کم دیدم از زندگی یا از بچه‌ها گله کنی. خیلی کم دیدم اشک بریزی. انگار زندگی را خیلی سخت نمی‌گرفتی. کاشکی بیشتر بهت گفته بودم که چقدر دوستت دارم.
از زندگی و کارهایم که می‌پرسیدی، دقیق گوش می‌دادی و سوال می‌کردی.  هیچ‌وقت با تو حس نکردم که کافی نیستم، که خوب نیستم، که عیب و ایرادی دارم.
بامزه بودی. گاهی زبان خودت را برای بیان چیزها داشتی. گاهی وقتی می‌خواستی بگویی کوچک، لب‌هایت را غنچه می کردی، انگشت‌هایت را جمع می‌کردی و بالا می‌آوردی و می‌گفتی کوچولو.
برایم فال قهوه می‌گرفتی، می‌گفتی بالای یک بلندی ایستاده‌ای و همه دارند تشویقت می‌کنند یا می‌گفتی یک خبر خوش به تو می‌رسد یا می‌گفتی داری مثل یک ستاره می‌درخشی، داری می‌رقص، چه رقصی هم می‌کنی...
گاهی شب‌های یلدا انار دانه شده می‌خوردیم و ساعت‌ها کنار هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. 
وقتی خانه شما می‌خوابیدم، برایم یک بالشت کوچک می‌آوردی که شب‌ها بغلش کنم و خوب بخوابم. گاهی مثل بچگی‌ها لوسم می‌کردی، می‌گفتی بیا برایت سوپ جو پخته‌ام، یا برایم پفک می‌آوردی. 
هر وقت مادرم نبود، تو بودی. اگر سفر بود، اگر مریض بود، اگر بیمارستان بود، تو بودی. تو همیشه بودی. حتی اگر مدتی نمی‌دیدمت، یا صدایت را نمی‌شنیدم، بودی، حضور داشتی.
چطور می‌شود نباشی که بچه‌ام را بغل کنی، بعد انگشت‌هایت را جمع کنی، لب‌هایت را غنچه کنی و بگویی کوچولو و نازِ؟ چطور می‌شود نیایی خانه‌ام؟ گفتی که می‌آیی؟ پس کجا رفتی؟
از دیروز هی چشمانم را می‌بندم، هی تصور می‌کنم نبودنت را، هی می‌بینم بودنت را که از من عبور می‌کند. هی مرورت می‌کنم. خیلی حرف‌های ناگفته دارم. آمدم سفر قبلش ندیدمت، صدایت را نشنیدم. کاش نرفته بودی...

نظرات

پست‌های پرطرفدار