خونهٔ خاله
امروز یه آفتاب یخزده افتاده توی خونه. پاییز سرد داره میاد.
دیشب با خاله صحبت کردم. درسته خاله یکی از سردترین و بی احساسترین آدمهایی یه که می شناسم، اما من دوسش دارم. کم و بیش خوش اخلاقه اما وای از اون لحظهای که عصبانی بشه. همهٔ زمین و زمان و آدمهارو جِر میده! اما با همهٔ اون جیغ جیغ کردن و شلوغ کردنش، قسمت بزرگی از خاطرات منِ.
تابستون ها خونهٔ بزرگ بچگی هام با اون حیات، که ۲ -۳ سالگیم با شلنگ آبش می دادم. با ۵ تا اتاق خواب پر نور. با همون اتاقی که دیگه انباری شده بود و همیشه بوی ترشی سیر میداد. من که دو سالم بود و پسر دو ساله همسایه که از روی دیوار میومد تو حیاط ما. هر وقت بوسش میکردم، مامانش می گفت بوسِ زیاد خوب نیست آدم از بوسِ زیاد زردی می گیره! یادمه یه دفعه خانوم همسایه پسرش رو توی سینک ظرفشویی حموم کرد! من همون موقعش هم تعجب کردم، چه برسه به حالا ! :))) آخرش پسر همسایه، هیچی نشد. توی خونه مینشست بغل مامانش گوبلن می دوخت!
کوچههای پهن که دو طرفش درخت بود. ظهر و بعد از ظهر گرم تابستون توی اون کوچه یه سکوت خاصی بود. ظهر وقتی در سایهٔ اون درختهای قشنگ تو کوچه راه میرفتی، یه نسیم ملایم گونههات رو نوازش می کرد. از در هر خونه که رد می شدی، بوی یه غذا یی می اومد. یه جا بوی آبگوشت، یه جا قورمه سبزی.
خونهٔ خاله، حیاط بزرگ، با درختای انار. یه استخر، آبیِ آبی. صبحانه روی قالیچهٔ توی ایون. بعد از خواب بعدازظهر، میرفتیم توی آب. آب سرد. شیلنگی که توی حیات روی زمین افتاده بود، حسابی آفتاب خورده بود. از توی آب سرد که با دختر خالهها در می اومدیم، دعوا بود سر شلنگ! کی اول آب بریزه رو خودش! آخه اولین آبی که از شیلنگ میومد بیرون خیلی گرم بود.
بعدش نون و کره و مربّا. مربای آلبالو که خاله درست کرده بود.
بیخودی نیست که من هنوز عاشق شلنگم! به خاطرِ اون حیاطِ، به خاطرِ دختر خاله ها، ...
دختر خالهها دوتایی زود شوهر کردن. بزرگه الان یه بچهٔ ۵ سالهٔ بی تربیت و پررو داره! کوچیکه هم تصمیم گرفته بچه دار بشه!
نظرات
ارسال یک نظر