۳۰ سال گذشت...


شمع همیشه برای من بوی تولد می‌‌ده. ع
اشق شمع فوت کردنم و آهنگ بیا شمع هارو فوت کن :)
من یه شبی‌ که به روایتی دوشنبه بوده به دنیا اومدم، مامانم می‌‌گه ۱۰:۳۰ شب. خواهرم می‌‌گه نه! عصری بوده. چون داشتن با داداشم دو تایی‌ توی کوچه دوچرخه سواری می‌‌کردن که بهشون گفتن خواهر دار شدن! شاید ساعتش انقدر مهم نباشه، اما چیزی که مهمه اینه که هنوز یادمه که چرا به این دنیا اومدم و چه رسالتی دارم، یا اینکه بعد از تولد فراموشش کردم، راستش خودم هنوز نمی‌‌دونم .
هیچ وقت فکر نمی‌‌کردم ۳۰ سالم که بشه این ور دنیا باشم. بچه که بودیم تصورمون از ۳۰ یا ۴۰ سالگی چیز دیگه‌ای بود. دوست داشتم امروز توی جمع دوستم بودم، از اون تولد‌های شلوغ با کلی‌ بزن و برقص. با یه کیک تولد خامه‌ای خوشمزه از بی‌ بی‌ یا تینا. (دهنم آب افتاد!) دلم می‌‌خواست شعما رو فوت کنم.
آدم‌ها انگار از جشن گرفتن ده‌های زندگیشون خوششون می‌‌یاد، مثل ۳۰ سالگی، ۴۰ سالگی،...

........................


چند دقیقهٔ پیش پدرم زنگ زد. بهترین تبریک عمرش رو بهم گفت، خیلی با احساس، بهتر از همیشه. نمی دونم چون ازش دورم اینطوری بود یا چون تولد سی‌ سالگیمه؟ اما هرچی‌ که بود، خیلی‌ بهم چسبید. گوشی رو که گذاشتم، فکر کردم کاشکی‌ صداش رو یه جوری ضبط می‌‌کردم، دلم می‌‌خواست دوباره همهٔ اون چیزیی‌ رو که بهم گفت بشنوم. اون جوری که می‌‌گفت انشاالله خوشبخت بشی‌، انشاالله سالم باشی‌، انشاالله همیشه موفق باشی‌. نزدیک بود اشکم در بیاد. شاید هیچ وقت به این محکمی، با تمام وجود و تاکید نگفته بود که ازم راضیه، من همیشه دلم می‌‌خواست ازش اینجوری بشنوم، یعنی‌ آرزوم بود. شاید گاهی گوشه کناری تعریفایی می‌‌کرد، اما هیچ کدوم به این محکمی نبود. بابام منو از اونای دیگه بیشتر دوست داره، اینو دیگه همه می‌‌دونن! :)
دلم می‌‌خواست از توی س
وراخ تلفن برم توی خونمون ماچش کنم، بچلونمش، برگردم!

نظرات

پست‌های پرطرفدار