دریاچهٔ قو
رفتم توی دریاچه، خودمو انداختم روی تشک بادی. آفتاب میخورد به پشتم، باد میاومد. موجا منو برمی گردوند به ساحل، برای همین گاهی با دست و پام پارو میزدم و میرفتم اون وسطای دریاچه. یه خونوادهٔ قو از توی دریاچه رفته بودن توی چمنا به پسموندهٔ خوراکیهای ملت نوک بزنن، دیدم دارن برمی گردن توی آب، رفتم دنبالشون. بابا قو جلوی همه حرکت میکرد، تا کسی میخواست به زن و بچش نگاه کنه، فوری شاکی میشد، گردن میکشید و فش و فوش میکرد. صبر کردم تا خودشون رو بندازن رو موجا بعد در حالی که نیمتنم رو روی تشک بادی انداخته بودم، شروع کردم تند تند پا زدن و دنبالشون رفتن، خیلی منظرهٔ قشنگیه وقتی که پشت سر یه خانواده حرکت کنی، اونا که خودشون رو سپردن به دست موجا...
آخر به گرد پاشون نرسیدم، اونا رفتن اون دور دورا، اون طرف دریاچه، من موندم با تشک بادیم...
نظرات
ارسال یک نظر