۱۸ سالگی...
پریروز دیدم بچههای هنرستان، پایان نامههاشون رو برای تماشا گذاشتن و دارن پرزنت میکنن . (آخه اونا هم پایان نامه دارن، درست عین پایان نامه لیسانس) رفتم پیششون. اونا هم همون قدر زحمت کشیده بودن که ما برای پروژه پایان نامه مون. خیلی برام جالب بود که اینا فقط ۱۸ سالشونه و چقدر کارهای جالبی کردن، چقدر خلّاق هستن . خودشون فیلم ساختن، خودشون عکاسی کردن، یه گروه یه سیستم هوشمند برای مترو طراحی کرده بودن (تازه اینا فقط بچههای گرفیک و مولتی مدیا بودن، نه کامپیوتر و برنامه نویسی!) یه گروه که خودشون ۳-۴ نفری رفته بودن حدود ۴ هفته بورکینافاسو. اونجا کلی عکس گرفته بودن، اومدن اینجا خودشون اسپانسر پیدا کردن، خودشون نمایشگاه عکس گذاشتن . از اونجا با خودشون صنایع دستی آورده بودن که غرفشون رو خوشگل کنه. چقدر آدمهای دیگه بهشون اهمیت میدادن، از کارهاشون تقدیر میکردن . بعضی از گروهها پروژههاشون رو از شرکت یا موسسهای در واقع سفارش گرفته بودن، مثل طراحی وبسایت و چیزهای دیگه برای شرکتهای تازه تاسیس یا شرکتهایی که میخوان ریدیزاین داشته باشن. کلی کیف کردم، از توضیح هاتشون، از قشنگ صحبت کردنشون و از ایدههای نو شون.
پیش خودم فکر کردم چقدر فاصله است بین ۱۸ سالگی اینا و ۱۸ سالگی ما. چقدر اینا موقعییت دارن، چقدر تجربه، همینقدر که تنهایی دور دنیا سفر میکنن . خودشون برای همه چیز برنامه ریزی میکنن، کانسپت مینویسن و این موقعیت رو دارن که به دنیای اطراف کارشون رو نشون بدن و کسانی هستن که به کارشون اهمیت میدن...
پیش خودم فکر کردم چقدر فاصله است بین ۱۸ سالگی اینا و ۱۸ سالگی ما. چقدر اینا موقعییت دارن، چقدر تجربه، همینقدر که تنهایی دور دنیا سفر میکنن . خودشون برای همه چیز برنامه ریزی میکنن، کانسپت مینویسن و این موقعیت رو دارن که به دنیای اطراف کارشون رو نشون بدن و کسانی هستن که به کارشون اهمیت میدن...
نظرات
ارسال یک نظر