خوابم مییاد...
لای پتوی سبز و آبی دراز کشیدم، هی از این پهلو به اون پهلو میشم، خدا خدا میکنم خوابم ببره. آسمون ابریه، پنجره بازه. همسایهها ساکتن . خورشید انقدر زردنبوِ که میشه صاف تو چشاش نگاه کرد. هی فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم، از این ور به اون ور میشم. دو روزه خوابم نمیبره. هیجان دارم. کتابو میگیرم توی دستم، نگاهش میکنم. روش نوشته "عادت میکنیم" فکر میکنم واقعا عادت میکنیم؟ از جلد کتاب خوشم مییاد، ساده است، رنگ آبیش بهم آرامش خاصی میده.
از "زرجو" خوشم مییاد. کاشکی همینطوری بمونه، نکنه یه دفعه آخر کتاب یه جور دیگه بشه؟ انگار دلم نمیخواد تا آخرش بخونم . بعدش فقط دوتا دیگه کتاب فارسی دارم که بخونم و چند تا مجله. کمی فکر میکنم، به سقف آبی اتاق نگاه میکنم، به لوستر قرمز، به آینه. بعد میگم عادت میکنیم. کتابو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن. کتاب رو یه دوست فرستاده، پشتتش نوشته "برای دوست خوبم دور از خونه". خیلی بهم چسبید این جملش. اسمشو یادش رفته بود زیرش بنویسه، با خودکار آبی نوشتم. نمیدونم خودش کتابو خونده یا نه؟
باز از این پهلو به اون پهلو میشم. به کارهای انجام ندادهام فکر میکنم. به دیروز و امروز که فقط توی خونه بودم، جون نداشتم پا شم. امروز صبح خودم رو انگار با بیل مکانیکی بلند کردم که برم سر خیابون نون بخرم برای صبحانه. فکر میکنم به اینکه خستم، به یک عالم کاری که ریخته سرم فکر میکنم. به دانشگاه جدیدم که کلاساش از دوشنبه شروع میشه.
به این فکر میکنم که خوش به حال اونا، سه نفری یک سوم من بیمه میدن. اون به این فکر میکنه که خوش به حال من که دورهام تموم شده، که پایان نامهام رو دادم و فکر میکنه که کاشکی حامله نشده بود و بچه ش الان بیخ گوشش ونگ نمیزد! اون فکر میکنه کاشکی بره دانشگاه، من فکر میکنم کاشکی اجازه کار بگیرم. خیلی خوابم مییاد، کاشکی خوابم ببره...
از "زرجو" خوشم مییاد. کاشکی همینطوری بمونه، نکنه یه دفعه آخر کتاب یه جور دیگه بشه؟ انگار دلم نمیخواد تا آخرش بخونم . بعدش فقط دوتا دیگه کتاب فارسی دارم که بخونم و چند تا مجله. کمی فکر میکنم، به سقف آبی اتاق نگاه میکنم، به لوستر قرمز، به آینه. بعد میگم عادت میکنیم. کتابو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن. کتاب رو یه دوست فرستاده، پشتتش نوشته "برای دوست خوبم دور از خونه". خیلی بهم چسبید این جملش. اسمشو یادش رفته بود زیرش بنویسه، با خودکار آبی نوشتم. نمیدونم خودش کتابو خونده یا نه؟
باز از این پهلو به اون پهلو میشم. به کارهای انجام ندادهام فکر میکنم. به دیروز و امروز که فقط توی خونه بودم، جون نداشتم پا شم. امروز صبح خودم رو انگار با بیل مکانیکی بلند کردم که برم سر خیابون نون بخرم برای صبحانه. فکر میکنم به اینکه خستم، به یک عالم کاری که ریخته سرم فکر میکنم. به دانشگاه جدیدم که کلاساش از دوشنبه شروع میشه.
به این فکر میکنم که خوش به حال اونا، سه نفری یک سوم من بیمه میدن. اون به این فکر میکنه که خوش به حال من که دورهام تموم شده، که پایان نامهام رو دادم و فکر میکنه که کاشکی حامله نشده بود و بچه ش الان بیخ گوشش ونگ نمیزد! اون فکر میکنه کاشکی بره دانشگاه، من فکر میکنم کاشکی اجازه کار بگیرم. خیلی خوابم مییاد، کاشکی خوابم ببره...
پریشب غُر زدم، گفتم بالاخره کِی کمکم میکنی بعد از دو ماه و نیم این دو تا متن لعنتی رو تموم کنم. دیگه حال ندارم توی اینترنت بگردم دنبال این اراجیف. ۲۴ تا موضوع رو باید یاد بگیرم برای امتحان کوفتی سه هفته دیگه. روبروم نشسته بود اما گفت ایمیل کن متن هارو! ایمیل کردم، دیشب یکیشونو تموم کرد، همش ۲ صفحه بود اما خیلی خسته بودم، نصف شب بود، عکسارو گذاشتم توش و رفتم خوابیدم. صبح پا شدم متن رو با عکسها پرینت گرفتم و خوندم و فرستادم. یکی دیگش مونده. خدا کنه امروز بخونه خلاصه کنه، یازده صفحه ست. خودم باید ۲۳ تای دیگرو بخونم یاد بگیرم. حوصلشو ندارم. دلم میخواد فقط بخوابم .
چقدر گاهی وجود آدمی مثل زرجو آرامش بخشه. چه خوب شد که آژو زن زرجو شد...
نظرات
ارسال یک نظر