ذوق مرگ
یک هفته است صبحا که بیدار میشم، خودمو تو لباس خواب نوم، تو آینه نگاه میکنم. دست میکشم رو دامن سفید نرمش، دست میزنم به پروانههای سر شونش، بعد دامنمو تکون تکون میدم، بعدش یواشی درش مییارم، تاش میکنم، میذارمش کنار بالشتم. جعبهٔ کفشای نومو گذشتم رو مبل، هی میرم مییام، درشو باز میکنم، ذوق میکنم، از تو جعبه درشون مییارم، نگاشون میکنم. نرمن، نرمالو ی نرمالو. دلم میخواست شب بذارمشون بالای سرم، یا پایین پام، اما نمیشد. پالتوی نوم به در کمد پایین پام آویزونه، هر روز صبح که بیدار میشم میبینمش، ذوق میکنم. الان کفشای نومو تو خانه پام کردم، انقدر نرمه، انگار که دارم رو ابرا راه میرم. ذوق میکنم، مثل نینیها تاتی میکنم، پاهامو میزنم زمین، عین بچگیم که کفشای بوقی پام میکردن، همش سرم پایین بود که کفشمو نگاه کنم. من اصلا عوض نشدم، هنوزم مثل جودی ابوتام که با دیدن جوراب شلواری سیلکش از خودش خوشش میاومد و پاهاشو تو هوا تکون میداد و خودشو تو آینه نگاه میکردو جلوی چشماشو میگرفت. هنوزم با یه آبنبات چوبی ذوق مرگ میشم...
نظرات
ارسال یک نظر