*من این همه نیستم...
من همونیم که داره با عشق یکی یکی سیمهای گیتارشو به صدا در مییاره، من همونیم که با تمام وجودش نفسشو میدمه تو فلوتش، همونی که پیانو میزنه و اشک میریزه، همونی که آواز میخونه، همونیم که وقتی ویالن میزنه، مو هاش میپاشه تو صورتش، میریزه دوربرش، همونیم که با بچهها غلت میزنه تو چمنا، همونی که قهقهه میزنه باهاشون، دستای کوچولوشونو میگیره تو دستش. من همونیم که هر روز عاشقه، هر روز عاشقانه میبوسه و در آغوش میکشه. همونی که هر روز عروسک درست میکنه، همونی که هر روز نقاشی میکنه، همونی که اثر قلمش روی کاغذ فوق العادست، همونی که یه استودیو داره برای کارش، خلاقه، همونی که هر روز یه چیزی خلق میکنه، همونی که هر روز میرقصه، من همونم که منتظر اومدن یه بچه ست.
شاید روزی یکی از اینها باشم...
*عنوان مطلب برگرفته از حکایتی است که اینجا اصل حکایت را میتوانید بخوانید. متن بالا ربطی به این حکایت ندارد.
نظرات
ارسال یک نظر