آخ خواهر جان!
خواهر جان چقدر دلم می خواهد که گاهی بلند شوم بیایم پیشت، تو وقت داشته باشی، سرت شلوغ نباشد، بشینیم با هم یک چای بخوریم. یا یک روز تو، خانه و زندگی و بچه و شوهر را فراموش کنی و بیای خانه ی من، سرک بکشی همه جا یا اصلا با هم مثلا آشپزی کنیم و تو به این فکر نکنی که کجا تمیز است و کجا کثیف، قابلمه ها برق می زنند یا نه، مارکشان خوب است یا نه، آیا غذا ارگانیک است یا نه؟ فقط بخندیم، فقط لحضاتی باشد که به هیچ چیزی فکر نکنیم، راجع به هیچ کس حرف نزنیم و برای لحضاتی توی این دنیای بزرگ، فقط من باشم و تو، فقط آغوش تو باشد و بوی تن تو و من سرم را بگذارم روی شانه ات و ما فکر کنیم که هیچ کس در این دنیای بزرگ، عزیزتر از یک خواهر نیست...
آخ اگر اشک می گذاشت...
آخ اگر اشک می گذاشت...
آخ خواهر جان کاش می شد که این را به تو بگویم...
نظرات
ارسال یک نظر