حاج آقا در روز ۶،۵،۴...
بنده بسیار له هستم، سرما هم خورده ام. همان روز که رفتیم بالای برج ۱۷۰ متری و کلی باد خوردیم، گلو درد گرفتم و سرما خوردم. جمعه (روز چهارم) صبح ساعت ۱۰ رفتم دنبالِ حاج آقا، اول از همه رفتیم آکواریوم که کلی ماهیهای دیدنی توش بود، حاج آقا معتقد بود که همه اینها بالاخره ماهی هستند و آدمیزاد بسی ماهی دیده است! تا ۹ شب حاج آقا را همه جای شهر گردانیدم، خرید هم بُردَمَش. ولی دیگر امانم بریده بود و داشتم از حال و نا میرفتم. به همه چیز غر میزد. موزه دوست نداشت، به نظرش همه باغها مثلِ هم بودند، همه گل و درخت داشتند، از نمایشگاه خوشش نمیآمد، به نظرش همه قصرها عین هم بودند و فقط اتاق خوابهایشان با هم فرق داشت! میگفت که از شاه جماعت خوشش نمیآید چون شاهها حال و حول کرد اند و ما فقط باید نگاه کنیم! همه جا را چند لحظه نگاه میکرد و میگفت بریم یک جای دیگر. خلاصه این که ما از این سرِ شهر به آن سر و از آن سر به این سر میرفتیم.
شنبه (روز پنجم) من کار داشتم و قرار شد حاج آقا خودش کمی گردش کند. حاج آقا تمامِ خطهایِ مترو را یکی یکی سوار شده بود و تهِ هر کدام پیاده شده بود! بعد از اینکه کلی خوابیدم و به کار هام رسیدم، عصر زنگ زدم و گفتم که جشنی در پارک هست و میتوانیم برویم تماشا. ۷:۳۰ عصر رفتم دنبالش باد شدیدی میآمد و کمی هم سرد بود. در پارک یک صحنه بنا کرده بودند و گروهی روی آن آهنگهای آبا را میخواندند. حاج آقا همینطور حاج و واج ایستاده بود و با دهان باز دو خانومِ رقصنده را تماشا میکرد. من از چشم حاج آقا دور شدم و رفتم جلوی جلو تا بتوانم کمی قر بدهم و گرمم بشود. در پایانِ جشن یک نمایش بسیار جالب از آب و حرکت لیزر بود. حاج آقا را ۱۰:۳۰ شب سوارِ مترو کردم که دو سه ایستگاه را خودش به هتل برود.
شنبه (روز پنجم) من کار داشتم و قرار شد حاج آقا خودش کمی گردش کند. حاج آقا تمامِ خطهایِ مترو را یکی یکی سوار شده بود و تهِ هر کدام پیاده شده بود! بعد از اینکه کلی خوابیدم و به کار هام رسیدم، عصر زنگ زدم و گفتم که جشنی در پارک هست و میتوانیم برویم تماشا. ۷:۳۰ عصر رفتم دنبالش باد شدیدی میآمد و کمی هم سرد بود. در پارک یک صحنه بنا کرده بودند و گروهی روی آن آهنگهای آبا را میخواندند. حاج آقا همینطور حاج و واج ایستاده بود و با دهان باز دو خانومِ رقصنده را تماشا میکرد. من از چشم حاج آقا دور شدم و رفتم جلوی جلو تا بتوانم کمی قر بدهم و گرمم بشود. در پایانِ جشن یک نمایش بسیار جالب از آب و حرکت لیزر بود. حاج آقا را ۱۰:۳۰ شب سوارِ مترو کردم که دو سه ایستگاه را خودش به هتل برود.
یکشنبه روز ششم و آخر بود. خیلی از دستِ حاج آقا کلافه شده بودم. دلم میخواست که این روز زودتر تمام بشود. ساعت ۱۱:۳۰ حاج آقا اتاقش را تخلیه کرد و چند ایستگاه را تا دمِ قطارِ فرودگاه خودش آمد، با هم رفتیم دمِ قطار و چمدانش را تحویل دادیم. از آنجا رفتیم باغ وحش. هوا حسابی گرفته و ابری بود و صبح زود کمی باران باریده بود. من برای اطمینان با خودم چتر برداشتم. من ۳ سال است که میخواهم بروم باغ وحش اما چون گران بود، نتوانستم که بروم. حاج آقا سببِ خیر شد! حاج آقا از باغ وحش بدش نیامد اما غرِ خودش را میزد، مثلا در حالی که من داشتم خودم را برای یک پرنده زیبای آبی رنگ که اندازه نصفِ کف دست بود، میکشتم، حاج آقا معتقد بود که همه اینها پرنده هستند، دیدن ندارد! چیزی که زیاد دیده ایم، پرنده، برویم یک جای دیگر. کمی بعد تر باران حسابی شدید شد و ما کلی خیس شدیم و شیرها هم با آن یال و کوپال و هیبتشان از باران فرار کرده بودند و خودشان را نشان ما ندادند. ساعت ۵ بعد ازظهر از باغ وحش در آمدیم و خودمان را به قطارِ فرودگاه رساندیم و با موفقیت به فرودگاه رسیدیم. حاج آقا نصفِ پول من را داد و قرار شد نصفِ دیگرش را دو هفته بعد بدهد. من هم آزاد و سبکبال رفتم کمی خوراکی خریدم و خسته و له شده آمدم خانه. دیشب از خستگی، ساعت ۱۰ خوابیدم. امروز خیلی حسِ خوبی داشتم که مجبور نیستم اولِ وقت جایی برم. بعد ازظهر رفتم کمی خوراکیهایی که تا به حال نخریده بودم خریدم و یک غذای خیلی خوشمزه با آنها درست کردم که بسیار هم به من چسبید (یا به قولِ حاج آقا، چسب کرد!). بقیه پول را فردا میدهم اجاره اتاق و آن پولِ دو هفته دیگر را هم میدهم اجاره ماهِ دیگر. شانس آوردم که سه ماهِ تابستان اجارهام نصف است، اگر نه این پول فقط به یک ماه اجاره قد میداد.
نظرات
ارسال یک نظر