یک هفتهٔ پُر کار
یک هفته پُر کار خیلی زود گذشت. درسته که این روزها در کنارِ بچهها بهم خوش میگذره و کلی هم چیز یاد میگیرم، ولی واقعا از پا درمییام و ساعت ۱۰ شب باید برم بخوابم . از این ۴۳۰۰ تا بچهای که این روزها از سر و کولمون بالا میرن، خیلیهاشون خوبن. یعنی توی هر گروه ۲۰ تا ۳۰ نفره، یه بچه هست که ممکنه بچههای دیگه رو کمی اذیت کنه، گاهی همون یه دونه هم نیست. واقعا دوست داشتنی هستن . از فرهنگها و بعضی وقتها هم از مملکتهای متفاوتی هستن . با این که اینجا تُرک خیلی زیاده، اما تعدادِ بچههای تُرک توشون خیلی کمه. متاسفانه تُرک های اینجا اکثرا به تحصیل و فرهنگِ بچههاشون اهمیت نمیدن، اونارو فقط توی گروه هم کیش و هم زبون خودشون قرار میدن، اجازه نمیدن که بچههاشون خودشون رو با جامعهای که توش زندگی میکنن وفق بدن. یه جورِ خاصی دور از اجتماع نگهشون میدارن. دولت خیلی تلاش میکنه که این سد رو بشکنه و کارهای فرهنگی زیاد و خوبی رو تو این زمینه انجام میده، اما خب پدر مادرها هم موثر هستن . اینجا آدم خیلی وقتها میبینه که بچهها یا نوجونهای تُرک دارن همدیگرو توی مترو میزنن و به هم مشت و لگد میپرونن یا فحش میدن. حتا گاهی توی آسانسور به درو دیوار مشت و لگد میپرونن. نه که بچههای اروپایی این کارها رو اصلا نکنن، نه. اما بیشتر کسایی که این کارهارو میکنن تُرک ها هستن . به خصوص به پسرهاشون خیلی چیزهارو یاد نمیدن. البته من خانوادههای ایرانی هم سراغ دارن که به پسرهاشون خیلی چیزها از جمله کارهای خونه رو یاد نمیدن و مادر خونه همیشه باید رختهاشون رو بشوره، اتاقشون رو جمع کنه، حتا اگر ۳۰ سال یا ۴۰ سالشون باشه! برای این که راه دور نریم، نمونش همین پسرهای هم آپارتمانی من هستن که بالای ۲۰ سال دارن و به گفته خودشون حتا نیمرو درست کردن هم بلد نیستن . یکیشون حتا برای اینکه بدونه پاستا رو چطور بپزه، زنگ زده بود ترکیه به مادرش! تازه وقتی مسئولِ خوابگاه بهشون گفت بود که چرا انقدر کثیف و نا مرتب هستین، جواب داده بودن که ما عادت داریم کارهامون رو مادرمون انجام بده!
سهشنبه با یه گروه از این ۴۳۰۰ تا بچه رفته بودیم کتاب خونه ملی شهر که بسیار زیبا و دیدنیه و کتابهای خیلی با ارزشِ قدیمی توش نگهداری میشه.
سهشنبه با یه گروه از این ۴۳۰۰ تا بچه رفته بودیم کتاب خونه ملی شهر که بسیار زیبا و دیدنیه و کتابهای خیلی با ارزشِ قدیمی توش نگهداری میشه.
همه بچهها به موقع اومدن، فقط مونده بود یه گروهِ ۱۵ نفره که ما منتظرشون بودیم. چون اینجا همه چیز سرِ وقت شروع میشه، من مجبور شدم بچه هارو با مسئولِ کتاب خونه ببرم تو سالن و همکارم جلوی در بایسته تا این گروه بیاد. یه ۲۰ دقیقهای گذشته بود که دیدم همکارم با یه گروهِ ۱۵ نفره ی پر سرو صدا از بچههای ۷ تا ۹ ساله اومد که ۳ تا خانوم تُرک با روسریهای سه دور دورِ سرشون پیچیده و لباسهای تا مچِ پا بلند، همراهی شون میکردن. فکر کنم خانومها مربیهای بچهها بودن و مرتب با هم و با بچهها ترکی صحبت میکردن. خانومِ کتابخونه چی خیلی مهربون و با حوصله بود و کلی برای بچهها توضیحات داد، بعد چون یه کتابِ قدیمی راجع به گیاهانِ درمانی رو به بچهها نشون داد، خواست که یه پاستیل گیاهی به بچهها بده که توش گیاه درمانی هست که برای گلو درد هم خوبه. پرسید: کی پاستیل میخواد؟ همه گفتن من، من! و دویدن به سمتِ پاستیل ها، یک دفعه یکی از خانوم تُرک روسری به سرا پرید وسط و گفت، نه! من باید ببینم محتویاتش چیه! بسته رو گرفت و یه نگاهِ سر سری بهش انداخت و گفت: من به بچهها یه چیز دیگه میدم! بعد یه چیزایی به ترکی به بچهها گفت. بچههای دیگه پاستیلهاشون رو گرفتن و خوردن و بچههای تُرک فقط نگاشون کردن. خانومه تا آخر هم بهشون هیچی نداد، نه آبنباتی، نه چیز دیگه ای. من خیلی ناراحت شدم. بعدش بچهها باید کاردستی درست میکردن. بچههای تُرک تمام وقت مشغول کتک زدن و هل دادنِ همدیگه بودن، چیزی که من توی این روزا از هیچ بچهای ندیدم، اصلا حالیشون نبود که اومدن توی کتابخونه، این ۳ تا مربی هم لام تا کام چیزی بهشون نمیگفتن. خانومِ کتابخونه چی با این که مهربون بود، از کارهای اینها خیلی تعجب کرده بود، میگفت اینا اصلا متوجه نیستن که کجا اومدن، راست هم میگفت. من ۵۰ دفعه بهشون گفتم اینجا کتاب خونه است، جای دویدن و شلوغ کردن نیست، اما به خرجشون نمیرفت. بچهها همین جا مدرسه میرن اما تقریبا هیچ کدوم از کارهای بچههای هم سنشون رو نتونستن درست انجام بدن، از جمله تا کردن و بریدن کاغذ. مربی اکثرا از دستشون میگرفت و خودش انجام میداد، البته غلط هم انجام میداد! یعنی مثلا جایی رو که قرار بود تا کنه، میبرید و کلی از برگه هارو حروم کرد و چند صفحهای برای گروه بعدی کم اومد. توی گروه دوم، یه دختر ناز و خجالتی تُرک بود که مادرش زبون اینجا رو خوب حرف میزد. خانومِ کتابخونه چی اصلا به گروه دوم پاستیل نداد اما یه سوال پرسید، گفت حتما همتون کلیسا دیدین دیگه نه؟ دختر خجالتیه گفت نه! خانومِ کتابخونه چی گفت خب تو حتما مسجد دیدی، نه؟ گفت آره. من ناراحت شدم و من فکر کردم که آدم به عنوانِ پدر و مادر، باید خیلی بی فکر باشه که بچه ش توی این مملکت مدرسه بره و با این بچهها رفت و آمد داشته باشه، اما یه بار دستشو نگیره ببره یه کلیسا نشونش بده، آخه آدم چقدر باید دُگم و کنسرواتیو باشه؟؟؟
همه بچهها تیشرتهای یه شکل میگیرن، توی گروه اول دو تا دختر بودن که آستینها و یقه تیشرتشون رو بریده بودن، پایینش رو هم بریده بودن و اصلا یه طرحِ جدید داده بودن برای لباسشون. خیلی از خلاقیت و جرأشون خوشم اومد. به این فکر کردم که چرا به عقلِ من نرسید حالا که خیلی گرمه، منم گرمایی هستم، لباسمو تیکه پاره کنم؟! فردا صبحش خیلی خیلی گرم بود، گفتن که گرمترین روز ساله، وقتی که خواستم آستینهای تی شرتم رو بِبُرم، دیدم جرات ندارم، دستم نمیرفت انگار، فکر کردم چه بزدل شدم، بچهها چقدر پُر جرأتن، من چقدر کله شق بودم، چرا الان میترسم؟ پیر شدم؟ آخرش دل زدم به دریا و یه آستین رو بریدم و تی شرت رو تنم کردم، کمی خودم رو تو آینه نگاه کردم و دوباره تی شرتمو در آوردم و اون یکی آستینشو بردیم، بعدش کمی فکر کردم و قیچی رو گذشتم پایینشو کوتاهش کردم. آخرِ سر با کلی هیجان چیزی که باقی مونده بود و خیلی هم زیاد نبود رو تنم کردم! مزه داد! انگار که با یکی از ترس هام روبرو شده باشم!
همه بچهها تیشرتهای یه شکل میگیرن، توی گروه اول دو تا دختر بودن که آستینها و یقه تیشرتشون رو بریده بودن، پایینش رو هم بریده بودن و اصلا یه طرحِ جدید داده بودن برای لباسشون. خیلی از خلاقیت و جرأشون خوشم اومد. به این فکر کردم که چرا به عقلِ من نرسید حالا که خیلی گرمه، منم گرمایی هستم، لباسمو تیکه پاره کنم؟! فردا صبحش خیلی خیلی گرم بود، گفتن که گرمترین روز ساله، وقتی که خواستم آستینهای تی شرتم رو بِبُرم، دیدم جرات ندارم، دستم نمیرفت انگار، فکر کردم چه بزدل شدم، بچهها چقدر پُر جرأتن، من چقدر کله شق بودم، چرا الان میترسم؟ پیر شدم؟ آخرش دل زدم به دریا و یه آستین رو بریدم و تی شرت رو تنم کردم، کمی خودم رو تو آینه نگاه کردم و دوباره تی شرتمو در آوردم و اون یکی آستینشو بردیم، بعدش کمی فکر کردم و قیچی رو گذشتم پایینشو کوتاهش کردم. آخرِ سر با کلی هیجان چیزی که باقی مونده بود و خیلی هم زیاد نبود رو تنم کردم! مزه داد! انگار که با یکی از ترس هام روبرو شده باشم!
سهشنبه رفتیم موسسه فیزیک، از ۱۰ صبح تا ۳ بعد از ظهر اونجا بودیم. توی معلمها یه آقای جوونِ نازی بود با چشمهای قهوهای قشنگ و موهای فرفری فلفل نمکی که ۲ هفته بود فارغ التحصیل شده بود. دلم میخواست بهش بگم آقاهه مییای بریم با هم یه قهوه بخوریم؟ هیچ وقت تا حالا پیش نیومده همچین کاری کنم اما جرات نمیکنم، دیدم انگار دیگه دیره واسه این کارا.
توی موسسه فیزیک هم دوباره همون جریان تکرار شد که به بچهها سوسیس دادن با نون و تنها یه پسر بود که گشنه موند، چون گفت من مسلمونم و نمیتونم سوسیس بخورم و من باز ناراحت شدم.
دیروز یه دوستِ جدید پیدا کردم، یه دخترِ عکاس که فهمیدم از دانشگاه قبلی من فارغ التحصیل شده.
نظرات
ارسال یک نظر