بچه

چند وقت پیش توی مترو نشسته بودم که یه تبلیغ دیدم در مورد پذیرشِ فرزندخونده. یه دفعه دلم خواست، دلم خواست برم یه بچه رو به فرزندی قبول کنم، دولت هم خرجش رو می‌‌ده‌، اما هرچی‌ بیشتر به این موضوع فکر کردم، دیدم هنوز آمادگی جسمی‌ و روحی روانی‌ رو برای مادر شدن ندارم و هنوز خیلی‌ چیز‌ها هست که باید قبل از مادر شدن، تجربشون کنم. با مشکلاتی که با سردرد، دست درد و گردن درد دارم و توانایی بلند کردن بار رو ندارم و مسلما بچه رو هم نمی‌‌تونم طولانی مدت بغل کنم و با مشکلات فکری که هنوز برای خودم حلشون نکردم. هرچند که سنّ ایده‌آل برای مادر شدن، برایِ من ۲۰ سال بود. هیچ وقت فکر نمی‌‌کردم ۳۱ ساله که شدم، هنوز بچه نداشته باشم، اما خب دنیا همیشه اونجوری که آدم از قبل فکر می‌‌کنه، نمی‌‌گرده. الان ۲ روزه که مادر شدم! یعنی‌ نه مادرِ واقعی‌، فقط حسش رو داشتم، البته نه مسلما مثلِ یه مادر واقعی‌. دیروز رفته بودم بیبی سیتری برای خواهرِ یکی‌ از دوست هام که دو تا بچه داره. یه پسرِ کمی‌ لوسِ ۳ سال و نیمه و یه دخترِ خیلی‌ ناز و مثلِ عروسک یک سال و نیمه. یک ساعت و ربع توی زمینِ بازی مراقبشون بودم، بعد بردمشون خونه. تمام وقت توی پارک سعی‌ کردم مادرِ خوبی باشم، بی‌ خودی نه نگم، سختگیر نباشم، تماِم چیز‌هایی‌ که اینجا توی مادرها به عنوانِ نکاتِ مثبت دیده بودم اجرا کنم. توی آفتاب شر شر عرق می‌‌ریختم و با دوتا دستم هر دوتاشونو تاب می‌‌دادم، گذاشتم زمین بخورن و خودشون بلند بشن، گذاشتم همه چیز رو امتحان کنن، خودشونو خیس کنن، توی زمین خاک بازی غلت بزنن. مامانشون براشون موز گذاشته بود، دلم برای دخترک ضعف می‌‌رفت وقتی‌ با اون دوتا دندونِ کوچولوی تیزش، تیکه‌های موز رو که کوچولو کرده بودم، از توی دستم گاز می‌‌زد. اولین باری بود که با یه کالسکه بچه و یه بچه که کنارم راه می‌‌ره‌، سوار اتوبوس می‌‌شدم، یه حس عجیبی‌ بود، به خصوص وقتی‌ که ماشین‌ها پشت خطِ عابرِ پیاده برامون می‌‌ایستادن، پسرک خیلی‌ آروم می‌‌اومد و من باید با حوصله و صبر می‌‌رفتم تا اون هم بیاد، وقتی‌ که اتوبوس من رو با کالسکه دید و فوری یک سمتشو آورد پایین تا من کالسکه رو هل بدم تو. همه اینا برام جدید بود، تا حالا فقط دیده بودم، سعی‌ کردم دیده هام رو خوب اجرا کنم. پسرک توی اتوبوس می‌‌خواست بره ردیفِ آخر بشینه، نه نگفتم، اتوبوس حرکت کرد، افتاد، بهش گفتم که وقتی‌ اتوبوس حرکت می‌‌کنه نباید راه بره. گذاشتم یه ایستگاه بشینه، بعد ازش خواهش کردم که بیاد نزدیکِ من بشینه چون ایستگاهِ سوم باید پیاده می‌‌شدیم و من می‌‌ترسیدم که جا بمونه. خیلی‌ احساسِ مسئولیت و رد کردنِ بچه‌ها از خیابون خستم کرد، انگار که یه بارِ سنگین رو شونه‌ام بود. مادر بودن خیلی‌ کارِ سختیه.
امروز صبحِ اولِ وقت هم رفتم پیش بچه ها، بزرگه رو بردم مهد کودک گذاشتم، خیلی‌ حسِ خوبی بود. مهد کودکش عینِ بهشت بود. کوچیکه رو بردم اول براش نون و مربا خریدم که کلی‌ کیف کرد و تیکه‌های کوچولو شده رو از توی دستم گاز زد، بعد بردمش زمین بازی و نزدیکِ دو ساعت بازی کرد، بعد بردمش خونه، غذاشو دادم و گذاشتمش توی تختش تا مامانش اومد. اصلا بهانه نگرفت، غر نزد، خیلی‌ خوش اخلاق و نازه. فردا صبح می‌‌رم بیبی سیتری یه بچه یک ساله. مادرش رو تا حالا ندیدم، اون زوجِ مهربونی که یه استودیوِ کوچیک دارن و گاهی براشون کار می‌‌کنم، منو بهش معرفی‌ کردن. باهم آشنا بودن، دیدن ایرانیه و احتیاج به بیبی سیتر داره، منو معرفی‌ کردن. در ضمن مثلِ این که گرافیسته و یک نفر رو هم می‌‌خواد که توی کارهای گرافیک کمکش کنه. فکر کنم ازم خیلی‌ تعریف کرده بودن چون وقتی‌ پرسیدم که نمونه کارهام رو بیارم، گفت نمی‌‌خواد!

نظرات

پست‌های پرطرفدار