قوری
قوری نداشتم، چند بار هی فکر کردم لازم ندارم، بدونِ قوری هم میشه سر کرد، چرا بخرم؟ چند باری همینطوری که رد میشدم چند تایی قوری دیدم و به نظرم اومد که گرونه. امروز اما پشتِ ویترینِ یه مغازه نقلی، یه قوریِ خوشحال با رنگهای سرخپوستی دیدم که انگار مالِ من بود، انگار منتظر بود برم تو، بغلش کنم بیارمش خونه. یه قوری گُنده. میشه یه ایل رو باهاش چایی داد! وقتی که داشتم اون مسیرو بر میگشتم، دوباره نگاش کردم، گفتم هر چند باشه، میخرمش. رفتم تو، بهش دست زدم، تو گوشم گفت من مالِ توام. عشق بود در نگاهِ اول. گفتم میخوامش، خریدمش واسه هدیه خونه نویی به خودم! گفتم عیب نداره، امشب ۳ ساعت میرم بیبی سیتری، پولش در میاد. خانومه پرسید لیوان هاشو نمی خوای؟ لیوانهاشم قشنگ بودن و گرون. لیوانها اما درِ گوشم چیزی نگفتن. اومدم جعبه قوری رو بذارم تو ساک پارچهایم که خانومه گفت آخی چه نازه، حتمن بچه ها روشو نقاشی کردن، روم نشد بگم که نخیر خانم، بنده خودم با انگشت روشو نقاشی فرمودم که مثل نقاشی بچه ها بشه! تو خونه قوری مو شستمش، نازش کردم، الان داره خشک میشه. از اون چیزایییه که من هر روز به خاطرش مییام خونه. عاشقانه بهش نگاه می کنم و از بودنش لذت می برم.
نظرات
ارسال یک نظر