انگار که نیستم

از جمعه هوا گرم شده و روزا اکثرا آفتابیه. امروز هر طرف می رم مادرارو با کالسکه می بینم. یه خانومی با کالسکه بچه از بغلم رد می شه، تا تهِ حلق بچه رو می بینم چون داره با تمام قدرت جیغ می کشه. اون یکی با کالسکه بچه سوار مترو می شه، بچه اش ٥-٦ ماهه ست. قلنبه و نازه. از جایی که من نشستم پاهای تپلشو می بینم که می کوبه به دسته کالسکه. وارد ساختمون دادگاه می شیم، اونجا هم یه مادر جوون با کالسکه بچه ش نشسته که موهاشو یه جوری سیخ سیخی بالای سرش جمع کرده و ممه هاش تا روی شکمش آویزون. من نگاهش می کنم و پیش خودم فکر می کنم یه خانوم جوون چطوری می تونه انقدر ممه داشته باشه؟!
ساختمون دادگستری خالی و خلوته. راهروها طولانی و پیچ در پیچ و درازن. راهرو کثیف و دراز و زردنبوِ. شبیه راهروهای زندان توی فیلما. ما راهروهای پیچ در پیچو تا انتها می ریم، صدای پاشنه های کفش شوهرم تو راهروهای خالی می پیچه، کفشای من صندله، صدا نداره، انگار که نیستم. هنوز دنبال پولمونیم، می گن دزده پولی نداره که بدهی هاشو بده، فعلا هم که تو زندان نشسته. بر می گردیم. 
پنجشنبه قراره برم بعد از ٧ ماه انتظار ویزامو بگیرم. فرم های کاری رو که پر کردم و ایمیل هایی رو که برای استخدام فرستادم، همه از جلوی چشمم می گذرن. کی می شه از یه جا جواب بگیرم؟ 
قراره از آخر هفته، ٢٠ روز بریم یکی از ده های اطراف، خونه یکی از آشناها زندگی کنیم، نیم ساعت با اینجا فاصله داره و خب اکثر روزا باید بریم و بیایم . بیست روز می خواد بره سفر و نمی خواد خونش خالی باشه، جای آروم و سرسبزیه، یه خونه بزرگه با یه باغ که خانم خونه سال ها با شوهرش با عشق توش زندگی کرده و حالا یک ساله که شوهرش از سرطان فوت کرده. یه بیست روزی جامون باز می شه و می تونیم دست و پامونو تکون بدیم و یه تنوعه برامن تا ببینیم تکلیفمون با خونه و پول و کار چی می شه.      

نظرات

پست‌های پرطرفدار