زن خوشبخت نبود

زن خوشبخت نبود. فقط روزهایی از کودکیش را به خاطر می آورد و فکر می کرد که آن روزها خوشبخت بوده اما نه آن روزها هم خوشبختِ خوشبخت نبوده، چون مادرش خانه را ترک کرده و با کس دیگری ازدواج کرده، پدرش هم زن دیگری گرفته و خب زن دیگر هم که دیگر مادرش نیست و اسمش زن باباست. زن برای خوشبخت نبودن خیلی دلایل متفاوتی داشت و باعث و بانی همه این بدبختی ها هرکسی می توانست باشد غیر از خودش. زن ازدواج کرد، بچه دار شد، باز هم خوشبخت نبود، زن بدبختی را همه جا با خودش می برد. زن به شدت مهرطلب بود. زن مهربان هم بود و به هم از جمله بچه هایش بشدت محبت های خاله خرسه ای می کرد، زن با محبتش آدم ها را خفه می کرد، به زندگیشان دخالت می کرد. زن بچه هایش را به خاطر بدبختی کتک می زد و سعی می کرد که از هر کدام به نحوی خوشبختی را بگیرد. زن اما هیچ وقت روی خودش کار نکرد، سعی نکرد خودش را تغییر دهد، سعی نکرد دیدش را تغییر دهد. 
زن به دخترش می گفت که گُه است، به هیچ دردی نمی خورد، موقعیت نشناس است، بی تربیت است، بدخط است، حراف است، لجباز است، بد است، بی دقت و هواس پرت است، زن اما هیچ وقت نگفت که چطور باش، زن نگفت که چطور خوب باش، چطور با ادب باش در حالی که مادرت بی ادب است، نگفت چطور لجباز نباش در حالی که مادرت لجباز است، روش حل مسئله یاد نداد، با عشق با یار حرف زدن یاد نداد. گفت با زندگی بساز اما نگفت چطور بساز که لِه نشوی، چطور بساز که نیازهای خودت نادیده گرفته نشوند، زن حتا نگفت چطور دعوا کن، چطور بباز، چطور برنده شو. 
دختر خوشبخت نبود هر چند که فکر می کرد می تواند خیلی متفاوت از مادرش باشد، دختر بدبختی را همه جا با خودش می برد، خیلی تلاش می کرد که به هر قیمتی بد نباشد، دختر برای زندگی و برای حریم خصوصی اش خیلی جنگیده بود، مورد خشونت قرار گرفته بود، گاهی خشن شده بود، اما بلد نبود خوب از خودش دفاع کند، حد و مرز ها را خوب نمی شناخت، زندگی مشترک بلد نبود، دختر بلد نبود دعوا کند، برنده و بازنده شود، دختر زیادی از حد انعطاف پذیر بود، دختر فقط بلد بود که بد نباشد، که گُه نباشد ولی خوشبخت نبود.        

نظرات

پست‌های پرطرفدار