تجربهٔ قانون

پنجشنبه و جمعه رفتم به یه مهد کودک, برای کار آزمایشی. تا یک هفته دیگه بهم خبر می دن که برای کار پذیرفته شدم یا نه. بعد باید یه دوره دو ماهه مربی گری رو بگذرونم که خیلی تجربه خوبی می تونه باشه برام.   
بچه ها (٢ تا ٤ سال) یکی یکی رسیدن و باهاشون آشنا شدم. همه خارجی هستن و هیچ کدوم محلی نیستن. بیشترشون پسرن. هر کس اجازه داشت به کاری مشغول بشه, تا همه از راه برسن. بعد وقت صبحانه است. بنابراین باید همه جمع و جور کنن, اسباب بازی هارو سر جاش بگذارن و برن سر میز بشنن.
قبل از صبحانه همه باید برای شستن دست هاشون صف ببندن. هر کس صف رو به هم بزنه, یا جلو بزنه, باید دوباره برگرده و سر جاش واسته تا نوبتش بشه و این کار انقدر تکرار می شه تا درست انجام بشه. بنابراین دست شستن ٨ تا بچه, خیلی بیشتر از اون چیزی که آدم فکر می کنه, طول می کشه.   
موقع صبحانه باید بدون وول زدن بشینن و چند لحظه سکوت کنن. بعد دست هاشون رو بدن به هم و یه شعر بخونن که می گه: از این غذا می خوام مزه کنم و با شما که دورو بر من نشستین, این غذا بیشتر بهم مزه می ده. بعد یه بچه داوطلب بلند می شه و بشقاب ها رو بین همه تقسیم می کنه. پیش هر نفر که می ره, اون بچه باید تو چشماش نگاه کن و بگه ممنون, مربی انقدر تکرار می کنه که چه کسی باید چه کاری رو انجام بده, تا کار درست انجام بشه. هر بار که کسی تشکر نمی کنه, می گه نه! تشکر کن, توی چشماش نگاه کن و مدام تکرار می کنه و همین مراسم برای نهار هم که ٢ ساعت بعد از صبحانه است تکرار می شه.
پنجشنبه داوطلب یه دختر کوچولوی ناز و کم حرف بود با موهای لخت تیره و چتریِ یه دست که کّلِ پیشونیش رو پوشونده. دخترک دست های تپلی داره و چشمهای دکمه ای سیاه. عین عروسک توی کتابا می مونه. خیلی کارش رو با دقت انجام می ده و انگار خیلی مسلم می دونه که بایسته و منتظر تشکر باشه. صبحانه نون و پنیر و خیار و گوجه بود.
مربی به غیر از تکرار, کلمات رو خیلی شمرده و با تاکید ادا می کنه. در ضمن از انگشت اشاره هم برای نشون دادن کلمهٔ "نه" یا نشون دادن سکوت یا احساسات متفاوت استفاده می کنه. 
از ٨ صبح تا ١٢ ظهر انقدر جمله ها و کلمات برام تکرار شد و انقدر کلمه "نه" رو شنیدم که وقتی اومدم بیرون حالم بد و سرم گیج بود. فکر می کردم اگر الان یه نفر بهم  نه بگه, می زنم لهش می کنم. حالم یه جورایی خراب بود چون با خودم درگیر بودم که آیا این همه قانون برای بچه این سنی لازمه یا نه؟! در ضمن کلی هم به مهد کودک های ایران فکر کردم و تا شب کلی با خودم درگیر بودم و بلاخره تا آخر شب کمی خودم رو از نظر فکری و روحی برای روز بعد آماده کردم.
جمعه بعد از صبحانه, دایره صبحگاهی بود. هر بچه ای باید دست بچه بغل دستیش رو بگیره, به چشماش نگاه کنه و با شعر بگه: "صبح به خیر (اسم بچه), چقدر خوبه که اینجایی, چقدر خوبه که می بینمت."  
بعد از این دو روز به این فکر کردم که توی ایران چقدر آموزش نظم و قانون به بچه کم جدی گرفته می شه و گذاشتن مرز برای بچه سخته. چون پدر, مادر, پدر و مادربزرگ یا اعضای دیگر خانواده همه به نوعی در تربیت بچه سهیمن و هر کدوم  نظم و قانون و مرزگذاری خودشون رو برای بچه دارن. بنابر به دلیل وجود نظرات متفاوت, بچه قادر به پیروی از یک روش واحد نیست.
ممکنه آموزش نظم و قانون به بچه ها و گذاشتن مرز براشون, در ابتدا برای بزرگ ترها سخت و طاقت فرسا باشه, اما هرچی زودتر شروع بشه بهتره و بهتر جواب می ده چون نهادینه می شه. 
توی این دو روز فهمیدم هنوز چقدر چیز هست که باید در مورد قانون مندی و آموزش اون به بچه ها یاد بگیریم. 

نظرات

پست‌های پرطرفدار