نمی‌‌دونم چی‌ بگم

روزای گذشته، روزای خیلی‌ عجیبی‌ بودن از نظر احساسی‌. من مدام روی نمودارهای سینوس کسینوسی احساس در حال رفت و آمد بودم. از خوشحالی‌ به ناراحتی‌ و بدبختی، از امید به ناامیدی، از حس موفقیت به حس از دست دادن، از عصبانیت به آرامش و صلح، از عشق به نفرت. هی می‌‌رفتم و برمی‌ گشتم. عجیب بود. طاقت فرسا بود. تا حالا همچین بلایی سرم نیومده بود! 
میگرن هم اصلا تصمیم نداشت توی این دوران تنهام بذاره.
وقتی‌ فکر می‌‌کنم که چقدر نسبت به ۶ سال پیش، چقدر نسبت به یک سال پیش و چقدر نسبت به ۶ ماه پیش عوض شدم، تعجب می‌‌کنم. به خودم افتخار می‌‌کنم برای این همه پشتکار، این همه تلاش و تغییر، این همه آموختن.
وقتی‌ به تقویمم نگاه می‌‌کنم و می بینم چقدر کار تو دو سه هفته ای که گذشت انجام دادم، مغزم سوت می کشه. انگار تمام وقت از یه مکان به مکان دیگه پرت می شدم، از یه کلاس به یه کلاس دیگه، از یه احساس به یه احساس دیگه. 
امروز سر کلاس آموزشی برای خویش فرمایی که نشسته بودم، به این فکر می کردم که اون اول که امده بودم اینجا و تازه زبان یاد گرفته بودم، به مغزم هم خطر نمی کرد بتونم همچین چیزهایی که برام پیچیده هستن مثل سیستم های بیمه ای، اقتصادی، مالی و مالیاتی، رو یاد بگیرم. اون هم به زبانی به غیر از زبان مادریم.  
هنوز برای سال نو آماده نشدم. سبزه‌ام سبز نشد و هفت‌سین نچیدم.
اصلا نفهمیدم کی چهارشنبه سوری اومد و رفت.
دلم می خواد سال دیگه این موقع یه خونه داشته باشم که بتونم یه هفت سین بزرگ بچینم توش. یه خونه که توش آرامش داشته باشم، بتونم روی مبلش لم بدم، شبا خوب و آروم بخابم توش. سرمو خوشحال بذارم رو بالشت. خونه ای که برای خلاقیت هام جا داشته باشه.  

نظرات

پست‌های پرطرفدار