روزها در ایران

اومدم ایران. امشب شب کریسمسه. روزها دارن تند تند می گذرن. هوا خیلی آلوده ست. آسمون یه رنگ عجیبه. خورشید یه حال دیگه ای داره. خیلی زود پریدم وسط زندگی اینجا. انگار نه انگار که یکسال نبودم. تاحالا ۴ تا از دوستام رو دیدم. کارهای اداری انجام دادم. به یه دفتر دولتی مراجعه کردم. در حال تعمیرات بودن. کل پله ها رو کنده بودن! به جای پله ها مصالح بود تا طبقه اول. خیلی خطرناک بود. نرده یا جای دستی نبود. چقدرجونِ آدم ها بی ارزشه اینجا. 
اینترنتِ پر سرعت یواشه. همه چیز فیلتره. آدم ها سریال های ترکی میبینن. تلویزیون خیلی روشنه.
امشب یه کنسرت کودکانه رفتم. بلیت ها گرون شده. برای رفتن به کنسرت سوار تاکسی شدم. نشستم جلو. چراغ قرمز طولانی بود. راننده یه سی دی نوحه گذشته بود. برام عجیبه که دوران عزاداری نباشه و یه نفر داوطلبانه نوحه بذاره گوش بده. بعد سوار اتوبوس بی آر تی شدم. هزار تومان دادم. ده دقیقه ایستادم تا اومد. خیلی پر بود. جایی اسم ایستگاه هارو ننوشته بود. نمی دونستم چند تا ایستگاه تا آزادی مونده. بیرون رو نمی دیدم. مردم هول می دادن. انسانیت زیر سوال می رفت. زنها خودشون رو به هم می مالیدن. خیلی  به هم نزدیکتر از فاصله آرامش بودن. همه تو دهن هم بودم. صدای موسیقی دلگیری از گوشی یکی به گوش می رسید. بچه ای اون وسط بود و نمی تونست نفس بکش. بعضی غر می زدن، بعضی ها مرتب می گفتن خانم برو جلو. اما حتا یک سانتیمتر هم جا نبود. یکی داد می زد خانم هول نده. از خانومی پرسیدم: خانم شما ایستگاه هارو بلدین؟ می شه بگین کجا باید پیاده بشم؟ اسم ایستگاه هارو نمی بینم. به سختی تونستم از بین جمعیت پیاده بشم. این وضع یک جور توهین به شخصیت آدم ها بود.    
این دفعه دارم همه چیز رو برسی می کنم. خیلی متفکرم. می خوام ببینم می تونم بازم اینجا زندگی کنم؟! 

نظرات

پست‌های پرطرفدار