زندگی بی کیفیت

هم خونه ایم تو غربت یه زن ۴۱ ساله است. موهای نامنظم و شونه نکرده اش، کمی فر داره. هیکلش درشت و یوقورِ. حرکاتش شلخته است و ظرافتی نداره. شور زندگی توش نیست. یه رگه هایی از افسردگی از توی وجودش رد شده. به نظر می یاد حال نداره از زندگی چیزی بخواد. خیلی راحت تسلیم زندگی می شه. یه دسته موی سیاه وز کرده زیر هر بغلش دراومده. بیشتر وقتا غذاهای آشغال می خوره و دهنش بو می ده. غذاهایی که می پزه، در حد هم زدن ۵-۶ دقیقه ای یه محتویاتِ آماده ست. ظرف هاش رو گاهی تا ۳-۴ روز نمی شوره. گاهی با خودش آواز می خونه، خارج و بدصدا. بیشتر شبیه به یه ناله. گاهی سوت می زنه. گاهی هم صداهایی مثل جیر جیر، ناله و نچ نچ از خودش در می یاره. گاهی لباس های از ریخت افتاده و لک دار می پوشه. خیلی پیچیده فکر و عمل می کنه و گاهی اصلا از مغزش استفاده نمی کنه. ترسو و نامطمئنه. چند بار در هفته تمرین های مدیتیشن انجام می ده. شنونده خوبه. خوبی های آدم هارو خوب و بزرگ می بینه.
نحوه استفاده اش از اشیاء و وسایل خونه یه حس بدبختی ای به آدم می ده. انگار زیبایی شناسی براش یه کلمه نامفهومِ دوره. هیچ تلاشی برای زیباتر شدن اطرافش نمی کنه.
قوطی های پلاستیکی یکبار مصرف مارگارین رو توی کمد روی هم می چینه، 
غذاهاش رو توی اونها می ریزه و می ذاره توی یخچال. کالباس هارو لوله می کنه تا به زور توش جا بشن. گاهی برچسب هایی رو با خط بد روی اونها می چسبونه تا بفهمه توشون چیه. 
بی کیفیت بودن زندگیش یه جوری آزار دهنده است. تا حالا انقدر از نزدیک زندگی ای به این بی کیفیتی ندیده بودم. چیزی که ما تو فارسی بهش می گیم طبع، توش پایینه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار