عروسک چشم دکمهای
چندی پیش بهطور اتفاقی از مقابل کتابفروشیای گذشتم. جای دوری بود. جایی نبود که قبلا مسیرم افتاده باشد. جایش را به خاطر سپردم و بار دیگری به آنجا سر زدم. کتابها را بررسی کردم، محیطش را دیدم و دلم خواست باز هم به آنجا سر بزنم.
بعد از بارها سر زدن به آنجا، متوجه شدم عروسکی پشت ویترین است. دیدم و گذشتم. عروسک نگاهم نمیکرد. سرد و بیاعتنا بود انگار. روزی نگاهم با چشمان دکمهای عروسک گره خورد. دیدم عروسک قشنگی است، ته چشمانش انگار خرسکی نرم و پشمالو نشسته باشد و صورتش مهربان است. هر بار چیزهای بیشتری از عروسک دیدم. دیدم موهایش فلفلنمکی است. لباس هایش ظریف و قشنگاند، پر از رنگهای زیبا. تورهای دور لباسش، از قشنگترین تورهایی هستند که دیدهام.
یواش یواش کمتر به کتابها سر میزدم و بیشتر به عروسک. اصلا چرا آنجا بود؟ کتابفروشی که عروسک نمیفروخت. بعد از مدتی آن محل و کتابفروشی پاتوقم شد. عروسک همچنان بود و من همچنان هر بار نگاهش میکردم. ساعتها در کتابفروشی مینشستم، کتاب میخواندم و کار میکردم و به عروسک نگاه میکردم.
مدتها گذشت. شبیه آن عروسک را هیچجا ندیدم. فکر کردم دلم میخواهد آن عروسک را داشته باشم. بگذارمش توی کتابخانه خودم. هر روز به چشمهای دکمهایاش نگاه کنم، موهای فلفلنمکی اش را مرتب کنم، آنها را ببافم یا گلسرهای گُلگُلی بهشان بزنم.
یک روز کتابخانهام را تمیز و مرتب کردم، کتابهای خیلی خوب و زیبا را چیدم جلوتر، یک جا را خالی گذاشتم برای عروسک، خانه گرم و نرمی برایش درست کردم و خوشحال به کتابفروشی رفتم که عروسک را با خودم به خانه بیاورم. اما عروسک اصلا فروشی نبود.
خسته و ناامید برگشتم خانه. و من ماندم و جای خالی عروسک در کتابخانهام و خانهای که برایش ساخته بودم...
بعد از بارها سر زدن به آنجا، متوجه شدم عروسکی پشت ویترین است. دیدم و گذشتم. عروسک نگاهم نمیکرد. سرد و بیاعتنا بود انگار. روزی نگاهم با چشمان دکمهای عروسک گره خورد. دیدم عروسک قشنگی است، ته چشمانش انگار خرسکی نرم و پشمالو نشسته باشد و صورتش مهربان است. هر بار چیزهای بیشتری از عروسک دیدم. دیدم موهایش فلفلنمکی است. لباس هایش ظریف و قشنگاند، پر از رنگهای زیبا. تورهای دور لباسش، از قشنگترین تورهایی هستند که دیدهام.
یواش یواش کمتر به کتابها سر میزدم و بیشتر به عروسک. اصلا چرا آنجا بود؟ کتابفروشی که عروسک نمیفروخت. بعد از مدتی آن محل و کتابفروشی پاتوقم شد. عروسک همچنان بود و من همچنان هر بار نگاهش میکردم. ساعتها در کتابفروشی مینشستم، کتاب میخواندم و کار میکردم و به عروسک نگاه میکردم.
مدتها گذشت. شبیه آن عروسک را هیچجا ندیدم. فکر کردم دلم میخواهد آن عروسک را داشته باشم. بگذارمش توی کتابخانه خودم. هر روز به چشمهای دکمهایاش نگاه کنم، موهای فلفلنمکی اش را مرتب کنم، آنها را ببافم یا گلسرهای گُلگُلی بهشان بزنم.
یک روز کتابخانهام را تمیز و مرتب کردم، کتابهای خیلی خوب و زیبا را چیدم جلوتر، یک جا را خالی گذاشتم برای عروسک، خانه گرم و نرمی برایش درست کردم و خوشحال به کتابفروشی رفتم که عروسک را با خودم به خانه بیاورم. اما عروسک اصلا فروشی نبود.
خسته و ناامید برگشتم خانه. و من ماندم و جای خالی عروسک در کتابخانهام و خانهای که برایش ساخته بودم...
نظرات
ارسال یک نظر