غم، باله و نبودن
دیشب دوباره نشستم فیلم بیلی الیوت را دیدم. خیلی دوستش دارم. من را یاد علاقه درونیام به باله می اندازد. یک جوری حال درونم را خوب میکند. باعث میشود باله را دوباره در بدنم حس کنم.
امروز دوباره کلاس رقص داشتم. رقص مکزیکی قبیلهای، یک حالی از زمان انسانهای اولیه دارد. غم داشتم ولی. خودم را توی کلاس بیشتر میکشاندم که با بقیه هماهنگ باشم. چون رقص گروهی است و در نهایت یک اجرا دارد که دو هفته دیگر است. غم نمی گذاشت متمرکز باشم. اما نیاز داشتم به حرکت. حدود یک ساعت خودم را بیشتر کشاندم تا واقعا برقصم، حضور نداشتم، به دوردست نگاه میکردم و به حس خالی بودن درونم و به غم فکر میکردم. دوباره یک دوست به من این حس را داده که خوب و کافی نیستم و این برای من خیلی حس بدی است. بالاخره حرکتی انجام دادیم که به نظرم بامزه بود و باعث شد کمی بیرون بیام از غم.
بعد انگار که فیلم دیشب رفته باشد توی جلدم، پنجههای پاهایم را کشیدم و چند حرکت باله انجام دادم، چشمانم رابستم، گذاشتم باله شفایم دهد، در تنم جاری شود. تصور کردم کفشهای صورتی بالهام را پوشیدهام و کششها را تمرین میکنم.
خیلی وقتها دلم میخواست بیلی الویت توی من بود. نمیدانم چه چیزی باعث میشود که با این همه عشق به باله، مثل او نباشم که حتی در رختخواب و حمام هم باله از او دور نمیشد.
توی کلاس یک نفر عطر بوی خواهرم را میداد. من با بو سفر میکنم. با این بو سفر کردم به ملافههای تمیز و اتوکشیده، ظرفهای تمیز براق، کمدهای مرتب، به نظم و قانون و نزدیک بودن به خواهرم، به بویی که هرچد بوی همین عطر بود، اما بوی متفاوتی بود. این بو بوی کسی بود که یک روز نزدیک بود و دیگر نیست، حتی دور هم نیست، فقط نیست. هنوز بعد از یک سال و نیم فکر میکنم آدم چطور میتواند به این راحتی یک روز تصمیم بگیرد که نباشد و محو شود از زندگی دیگری؟!
امروز دوباره کلاس رقص داشتم. رقص مکزیکی قبیلهای، یک حالی از زمان انسانهای اولیه دارد. غم داشتم ولی. خودم را توی کلاس بیشتر میکشاندم که با بقیه هماهنگ باشم. چون رقص گروهی است و در نهایت یک اجرا دارد که دو هفته دیگر است. غم نمی گذاشت متمرکز باشم. اما نیاز داشتم به حرکت. حدود یک ساعت خودم را بیشتر کشاندم تا واقعا برقصم، حضور نداشتم، به دوردست نگاه میکردم و به حس خالی بودن درونم و به غم فکر میکردم. دوباره یک دوست به من این حس را داده که خوب و کافی نیستم و این برای من خیلی حس بدی است. بالاخره حرکتی انجام دادیم که به نظرم بامزه بود و باعث شد کمی بیرون بیام از غم.
بعد انگار که فیلم دیشب رفته باشد توی جلدم، پنجههای پاهایم را کشیدم و چند حرکت باله انجام دادم، چشمانم رابستم، گذاشتم باله شفایم دهد، در تنم جاری شود. تصور کردم کفشهای صورتی بالهام را پوشیدهام و کششها را تمرین میکنم.
خیلی وقتها دلم میخواست بیلی الویت توی من بود. نمیدانم چه چیزی باعث میشود که با این همه عشق به باله، مثل او نباشم که حتی در رختخواب و حمام هم باله از او دور نمیشد.
توی کلاس یک نفر عطر بوی خواهرم را میداد. من با بو سفر میکنم. با این بو سفر کردم به ملافههای تمیز و اتوکشیده، ظرفهای تمیز براق، کمدهای مرتب، به نظم و قانون و نزدیک بودن به خواهرم، به بویی که هرچد بوی همین عطر بود، اما بوی متفاوتی بود. این بو بوی کسی بود که یک روز نزدیک بود و دیگر نیست، حتی دور هم نیست، فقط نیست. هنوز بعد از یک سال و نیم فکر میکنم آدم چطور میتواند به این راحتی یک روز تصمیم بگیرد که نباشد و محو شود از زندگی دیگری؟!
نظرات
ارسال یک نظر