خوشبختی
خوشبختی وقتی بود که زمستان روی بخاری ارج قهوهای شلغم میپخت و بویش توی خانه میپیچید و به خانه گرما میداد و ما در کنار هم بودیم و نمیدانستیم که خوشبختیم، در هنگام جنگ هم میشود خوشبخت بود.
هنوز هم وقتی بوی شلغم پخته که درخانه میپیچد و آمدن زمستان را خبر میدهد بوی خوشبختی میآید.
خوشبختی آن کلیدی بود که یک همکار خارجی داد برای داشتن یک فضای کار مجانی و اعتماد پشت آن کلید، عمق خوشبختی بود.
خوشبختی در تمام رگهایم بود وقتی در کوچههای پر بادِ سنتورینی قدم برمیداشتم و رنگهای سفید و آبی را نفس میکشیدم در عمق وجودم.
خوشبختی را دو هفته پیش خوردم. وقتی راتاتوی را در دهانم گذاشتم. هر قاشقش انقدر خوشمزه بود، انقدر قلبم را گرم میکرد و به تمام وجودم مینشست که مزه خوشبختی تمام و کمال را میداد.
خوشبختی وقتی بود که عاشق بودم و روی هوا راه میرفتم و فکر میکردم خوشبختی و عاشقی دارز است و نبود.
خوشبختی وقتی است که دوستی را که خیلی دوست دارم، دوباره میبینم و محکم و حسابی فشارش میدهم. انقدر که انگار وجودمان درهم فرو رفته باشد و بویش میکنم.
خوشبختی داشتن دوستانی است که حرفایت را خوب گوش میدهند، کمک و حمایتت میکنند و تو را همانطور که هستی دوست دارند.
خوشبختی شنیدن آن آهنگ ترکی یا فرنسوی است که نمیفهمم چه میگوید اما حس میکنم از عشق میگوید یا از یک چیز خوب و ۲۰ بار پشت هم گوش میدهمش.
خوشبختی شنیدن آن لالایی ارمنی یا لَکی است که با آن خوابم میبرد شاید یا حتی شاید یک دوست را بتوانم با آن به خواب و آرامش دعوت کنم.
خوشبختی وقتی است که طوفان شدید است، باد زوزه میکشد و باران به شیشه میکوبد اما من به ریسهچراغهای کریسمس فکر میکنم، به گرما، به شیرینیهای زنجبیلی و دارچینی که بویش در بازارچههای چوبی کریسمس میپیچد و نوشیدنیهای گرم. و همه اینها که من را میبرد به قصهها، پیش گوزنها و سورتمه بابانوئل و سرزمین آرزوهای برآورده شده.
یک تکه از خوشبختی اما همیشه توی کفشهای باله پنهان شده.
هنوز هم وقتی بوی شلغم پخته که درخانه میپیچد و آمدن زمستان را خبر میدهد بوی خوشبختی میآید.
خوشبختی آن کلیدی بود که یک همکار خارجی داد برای داشتن یک فضای کار مجانی و اعتماد پشت آن کلید، عمق خوشبختی بود.
خوشبختی در تمام رگهایم بود وقتی در کوچههای پر بادِ سنتورینی قدم برمیداشتم و رنگهای سفید و آبی را نفس میکشیدم در عمق وجودم.
خوشبختی را دو هفته پیش خوردم. وقتی راتاتوی را در دهانم گذاشتم. هر قاشقش انقدر خوشمزه بود، انقدر قلبم را گرم میکرد و به تمام وجودم مینشست که مزه خوشبختی تمام و کمال را میداد.
خوشبختی وقتی بود که عاشق بودم و روی هوا راه میرفتم و فکر میکردم خوشبختی و عاشقی دارز است و نبود.
خوشبختی وقتی است که دوستی را که خیلی دوست دارم، دوباره میبینم و محکم و حسابی فشارش میدهم. انقدر که انگار وجودمان درهم فرو رفته باشد و بویش میکنم.
خوشبختی داشتن دوستانی است که حرفایت را خوب گوش میدهند، کمک و حمایتت میکنند و تو را همانطور که هستی دوست دارند.
خوشبختی شنیدن آن آهنگ ترکی یا فرنسوی است که نمیفهمم چه میگوید اما حس میکنم از عشق میگوید یا از یک چیز خوب و ۲۰ بار پشت هم گوش میدهمش.
خوشبختی شنیدن آن لالایی ارمنی یا لَکی است که با آن خوابم میبرد شاید یا حتی شاید یک دوست را بتوانم با آن به خواب و آرامش دعوت کنم.
خوشبختی وقتی است که طوفان شدید است، باد زوزه میکشد و باران به شیشه میکوبد اما من به ریسهچراغهای کریسمس فکر میکنم، به گرما، به شیرینیهای زنجبیلی و دارچینی که بویش در بازارچههای چوبی کریسمس میپیچد و نوشیدنیهای گرم. و همه اینها که من را میبرد به قصهها، پیش گوزنها و سورتمه بابانوئل و سرزمین آرزوهای برآورده شده.
یک تکه از خوشبختی اما همیشه توی کفشهای باله پنهان شده.
نظرات
ارسال یک نظر