پیران چرب و چیل
امروز عصب سیاتیک دردناک و نبضدار را برداشتم و بردم استخر. صبح بود، وسط هفته و آفتاب بود. تابستان شده، تابستان ۲۵ درجهای. وسط هفته این وقت صبح معمولا پیرها میآیند استخر. جوانها سرکارند. کم پیش میآید که جوانترها بیایند. چند پیرزن و پیرمرد دور و بر استخر میپلکیدند که بعضی زوج بودند. یک زوج آمدند کنار عرض استخر، سمت قسمت کم عمق، بساط پهن کردند. مرد پایه چترشان را فرو کرد در آب استخر، قلقل پر از آب کردش. زن چتر را کوبید توی پایه، هی رفتند آمدند، مرتب کردند، توتفرنگی خودند، آب میوه خوردند، خندیدند، لباس عوض کردند، روی صندلیهای تختشو تابستانی حوله پهن کردند، همه را سر صبر و آرامش. زن پوست بدنش چروک بود. بیکنیای پوشیده بود که بالاتنهاش به پایینتنهاش بیربط بود. بالاتنهاش قشنگ بود، پر از پولکهای براق آبی نیلی بود. از اینکه آفتابسوخته و آرام بودند معلوم بود که کارشان همین صبور بودن و چتر نصب کردن و توتفرنگی خوردن در آفتاب است و خیلی کاری با شنا کردن ندارند.
من طول استخر را میرفتم و میآمد و دست و پا میزدم بلکه گیر و گور عصب سیاتیک را به آب بسپارم. زیر آب چندضلعیهای مواج را نگاه میکردم و روی آب پیران را. روبروی من طبق قرار همه استخرهای شهر یک ساعت سفید بود. بیش از نیم ساعت گذشته بود، من هنوز در لای موجهای آب خاطرات بچگی را مرور میکرد و این پیرزن و پیرمرد سر صبر آماده میشدند.
پیرزن دیگری توی آب شنای قورباغه میکرد که ۲ بیگودی بزرگ را لای موهایش چپانده بود. با پیرزنهای دیگر گپ میزد. به پیرمردی گفت که امروز سالگرد ازدواجش است. پیرمرد گفت: «چی؟ ۳۶ سال شده که ازدواج کردی؟ تو دختر به این جوونی! من که انقدر پیرم، ۳۷ ساله که ازدواج کرد.»
پیرزنان و پیرمردان چرب و چیل بودند. برای هم کرم ضدآفتاب میزدند و دستهایشان میلرزید و جان نداشت که رد سفید کرمها را خوب روی پوست یکدیگر پخش کنند.
مردی که هیکلش شبیه گلابی پخته بود، وسط آب بلاتکلیف ایستاده بود و سعی میکرد پاهایش را کمی کشش دهد. گلابی پخته خیلی جابهجا نمیشد. در طول یکساعت شاید به اندازه یک عرض استخر جابهجا شد.
وقتی رفتم دوش بگیرم، پیرزن بیگودی به سر هم آمد. بدنش حسابی قهوهای شده بود و جای مایواش به طرز بیقوارهای سفید بر تنش مانده بود. بیگودیهایش را در نمیآورد. زن یک لیف توری آبی داشت. هی مالاند به خودش تا تمام جانش پر از کف شد.
پیران چرب و چیل پیر بودند اما خوشحال. پیر بودند اما اهل بیرون رفتن و ورزش کردن و من به پیرهای ایرانی فکر کردم که در خانه نشستهاند و منتظرند یکی بیاید، مرگ بیاید و حتی به این فکر نمیکنند که هنوز انقدر پیر نشدهاند که نتوانند از زندگی لذت ببرند.
من طول استخر را میرفتم و میآمد و دست و پا میزدم بلکه گیر و گور عصب سیاتیک را به آب بسپارم. زیر آب چندضلعیهای مواج را نگاه میکردم و روی آب پیران را. روبروی من طبق قرار همه استخرهای شهر یک ساعت سفید بود. بیش از نیم ساعت گذشته بود، من هنوز در لای موجهای آب خاطرات بچگی را مرور میکرد و این پیرزن و پیرمرد سر صبر آماده میشدند.
پیرزن دیگری توی آب شنای قورباغه میکرد که ۲ بیگودی بزرگ را لای موهایش چپانده بود. با پیرزنهای دیگر گپ میزد. به پیرمردی گفت که امروز سالگرد ازدواجش است. پیرمرد گفت: «چی؟ ۳۶ سال شده که ازدواج کردی؟ تو دختر به این جوونی! من که انقدر پیرم، ۳۷ ساله که ازدواج کرد.»
پیرزنان و پیرمردان چرب و چیل بودند. برای هم کرم ضدآفتاب میزدند و دستهایشان میلرزید و جان نداشت که رد سفید کرمها را خوب روی پوست یکدیگر پخش کنند.
مردی که هیکلش شبیه گلابی پخته بود، وسط آب بلاتکلیف ایستاده بود و سعی میکرد پاهایش را کمی کشش دهد. گلابی پخته خیلی جابهجا نمیشد. در طول یکساعت شاید به اندازه یک عرض استخر جابهجا شد.
وقتی رفتم دوش بگیرم، پیرزن بیگودی به سر هم آمد. بدنش حسابی قهوهای شده بود و جای مایواش به طرز بیقوارهای سفید بر تنش مانده بود. بیگودیهایش را در نمیآورد. زن یک لیف توری آبی داشت. هی مالاند به خودش تا تمام جانش پر از کف شد.
پیران چرب و چیل پیر بودند اما خوشحال. پیر بودند اما اهل بیرون رفتن و ورزش کردن و من به پیرهای ایرانی فکر کردم که در خانه نشستهاند و منتظرند یکی بیاید، مرگ بیاید و حتی به این فکر نمیکنند که هنوز انقدر پیر نشدهاند که نتوانند از زندگی لذت ببرند.
نظرات
ارسال یک نظر