تُفِ سربالا توی برف!
اینجا هوا روانیه، دیوانه است! میپرسی چرا؟! الان داره برف میاد! یه برف تند و نرم و ریز. یه برف پاییزی! اختلاف دمای امروز با همین روز هفتهٔ پیش ۱۵ درجه است! توی راه که میومدم، بادِ خیلی تندی از روبرو میومد و برف هارو میکوبید توی صورتم . من صورتم رو توی شالِ قشنگ نو م که حسابی گرم و نرمِ قائم میکردم. شال بوی زمستون و برف میداد. بوی آدم برفی با دماغ هویجیش. یاد اون روزهایی افتادم که من و مامانم توی برفها دنبال هم میدویدیم و دلم میخواد بهش بگم که دلم براش تنگ شده.
خاطرات بچگیم از توی ذهنم تند تند میگذشت، البته نه فقط خوب هاش! من هم همه رو توی ذهنم مثل یه قصه یادشت میکردم. هی میخوام دهنمو باز کنم بگم، بگم که چی بود ... اما باز میگم ولش کن تُفِ سربالاست، به کی بگم؟!
اما من این قصه رو یک روز مینویسم، این رمان رو که بارها و بارها تو ذهنم شروع کردم و هیچ وقت تمومش نکردم. شاید اون روز فردا باشه!
امروز عصری داشتم توی خیابون راه میرفتم، باد خیلی شدید بود و از پشت سر میومد. انقدر هلم داد که گفتم:ای بر پدرت! هلم نده، خودم دارم می رم دیگه!
خاطرات بچگیم از توی ذهنم تند تند میگذشت، البته نه فقط خوب هاش! من هم همه رو توی ذهنم مثل یه قصه یادشت میکردم. هی میخوام دهنمو باز کنم بگم، بگم که چی بود ... اما باز میگم ولش کن تُفِ سربالاست، به کی بگم؟!
اما من این قصه رو یک روز مینویسم، این رمان رو که بارها و بارها تو ذهنم شروع کردم و هیچ وقت تمومش نکردم. شاید اون روز فردا باشه!
امروز عصری داشتم توی خیابون راه میرفتم، باد خیلی شدید بود و از پشت سر میومد. انقدر هلم داد که گفتم:ای بر پدرت! هلم نده، خودم دارم می رم دیگه!
نظرات
ارسال یک نظر