انتظار...
امروز صبحِ زود که از خواب بیدار شدم، دیدم برف اومده و همه جارو سفید کرده. با این همه انتظار برای دیدن خورشید، آدم باورش نمیشه که بهار داره میاد. انگار این انتظار برای بهار تمومی نداره.
انتظار گاهی خیلی خوبه اما گاهی خیلی عذاب دهنده است.
انتظار خوبه وقتی که میری خونه، دو تا چشم منتظر نگاهت میکنن و تا تورو میبینن، از خوشحالی برق میزنن.
انتظار خوبه وقتی که میری دانشگاه، درِ کلاس رو باز میکنی، میبینی دوستت منتظرته، برات صندلی بغلیش رو جا گرفته. تا تورو میبینه یه لبخند گله گشاد تحویلت میده که واست بهتر از هر خوشامد گویی یه.
یا وقتی که تو دفتر کتابت رو گذاشتی روی صندلی بغلی براش جا گرفتی، تا اون بیاد.
بَدِ وقتی که نیاد، دقیقاً همون روزی که تو جای مورد علاقش رو براش گرفتی، دقیقاً همون روزی که تو میخوای براش ۱۰۰۱ اتفاقی رو که توی همین یکی دو روز آخر هفته واست افتاده تعریف کنی. یا همون روزی که میخواستی کلی غیبت کنی راجب فلانی که با بهمانی دوست شده و...
بَدِ وقتی میری توی کلاس، سلام میکنی هیچکی جوابتو نمیده و تو منتظر دیدن یه صورت مهربونی که نگاهت کنه و جواب سلامت رو بده. بَدِ وقتی که همه دارن قرار میگذارن برن سینما، تو منتظری که به تو هم بگن، اما نمیگن.
بَدِ وقتی منتظری دوروریهات ازت بپرسن حالت چطوره اما نمیپرسن.
به دوستت میگی عیب نداره بهم ایمیل نزدی، عیب نداره زنگ نزدی. اما درِ حقیقت هر لحظه منتظری که یه ایمیل بیاد، هر لحظه منتظری که یکی برات یه پیغام بفرسته. منتظری که تلفن زنگ بزنه. منتظری که یه نامه بیاد که دیگه صندوق پستت خالی نباشه.
انتظار سخته وقتی که منتظری یه اتفاق خاص توی زندگیت بیفته اما اون اتفاق به خیلی چیزا بستگی داره، داری بال بال میزنی برای اینکه اون اتفاق بیفته اما چیزی رو نمیتونی عوض کنی. اینجا میگن بگذار زندگی غافل گیرت کنه. تو دوست داری سورپریز بشی اما دیگه تحمل نداری.
انتظار سخته وقتی که منتظری یه شاهزاده با اسب سفیدش بیاد، تورو پشتش سوار کنه، با خودش ببره، میدونی که این چیزا حقیقت نداره و همش قصه است، اما بازم منتظری.
انتظار هر چی که باشه، چه خوب باشه، چه بد، سخته، خیلی سخت ...
نظرات
ارسال یک نظر