دل هاتان پر عشق...
یه ساندویج از مک داونالد گرفتم، نشستم توی پارک به خوردن. یه دختر و پسری کمی اون طرف تر روی چمنها دراز کشیده بودن. شروع کردن به بوسیدن همدیگه، یه یه رب بیست دقیقه گذشت هنوز داشتن ادامه میدادن. حدود یک ساعت گذشت، هوا دیگه تاریک شده بود. من در حالی که هنوز بهشون زُل زده بودم، داشتم بی اشتها ساندویج افتضاح و بی مزهام رو گاز میزدم و به این فکر میکردم که چه خوبه این عشق در خونهٔ همرو بزنه تا همه بتونن طعمش رو بچشن، حتماً باید خیلی خوش مزه باشه، مطمئناً خیلی بهتر از ساندویچ افتضاح منه!
نظرات
ارسال یک نظر