دَر به دَر!
کار جدیدم مدلش دَر به دَری یه! یعنی ما یه تیمِ ۱۱ نفره ایم که هر روزی توی یه پارکی کار می کنیم. توی پارکهای محلههایی که بچههای خارجی هستن . بچههایی از خانوادههایی با فرهنگِ پایین و سطحِ سوادِ متوسطِ رو به پایین. بچههایی که به آموزش و یادگیری شون یا اهمیت داده نمیشه، یا کم اهمیت داده میشه. توی هر پارک در مدتِ ۳ ساعتی که ما اونجا هستیم، بینِ ۸۰ تا ۱۰۰ تا بچه مییاد. ما توی هر پارک برای بچهها یه پرسشنامه بی نام پر میکنیم که آمار دستمون بیاد. ۹۰ درصدشون مادرهاشون یا خانه دارن یا مستخدم، پدرهاشون هم یا بی کارن یا کارگرِ ساختمانی هستن.
وقتی این کار بهم پیشنهاد شد و عکسهای سالهای گذشته رو بهم نشون دادن، تو چشمام پر از اشک شد. از این همه چیزهای خوب که بچههای مملکتم ندارن. سرِ تعظیم فرود آوردم جلوی این همه آدمی که سختیها رو به جونشون میخرن تا این بچهها چیز یاد بگیرن.
هر روز یک ساعت و نیم طول میکشه تا یه ونِ خیلی بزرگ رو خالی کنیم و یه چادر خیلی بزرگی و یه چادر کوچیک رو بر پا کنیم. صندلی هارو پیچ کنیم. زیرانداز هارو به هم وصل کنیم، جعبه هارو بچینیم. و دوباره بعد از سه ساعت که با بچهها کار کردیم، یک ساعت و نیم طول میکشه تا همه چیزهایی رو که چیدیم جمع کنیم. روزِ اول بعد از کار و بعد از این که تمامِ وسایل رو توی ونِ گنده بار زدیم، مثلِ یه دایره دورِ هم نشتیم و هر کس از تجربهها و مشکلاتِ روزش گفت. اما روز دوم که دیروز بود، انقدر خسته شدم که شب رسیدم خونه حتا توانِ جویدن نون رو هم نداشتم! (ببین چه حالی بودم!) توی پارکِ دیروزی کلی بچههای سیاه بودن، من بچههای سیاه رو خیلی دوست دارم اما تاحالا این همه بچه سیاه رو از نزدیک ندیده بودم و هیچ وقت فرصتِ اینو نداشتم که باهاشون کار کنم. دیروز یکیشون که ۵ سالش بود، اومد نشست رو پام. منم کلی نازش کردم و صورتمو مالیدم به موهای زبرِ ناز و فلفل نمکیش .
وقتی این کار بهم پیشنهاد شد و عکسهای سالهای گذشته رو بهم نشون دادن، تو چشمام پر از اشک شد. از این همه چیزهای خوب که بچههای مملکتم ندارن. سرِ تعظیم فرود آوردم جلوی این همه آدمی که سختیها رو به جونشون میخرن تا این بچهها چیز یاد بگیرن.
هر روز یک ساعت و نیم طول میکشه تا یه ونِ خیلی بزرگ رو خالی کنیم و یه چادر خیلی بزرگی و یه چادر کوچیک رو بر پا کنیم. صندلی هارو پیچ کنیم. زیرانداز هارو به هم وصل کنیم، جعبه هارو بچینیم. و دوباره بعد از سه ساعت که با بچهها کار کردیم، یک ساعت و نیم طول میکشه تا همه چیزهایی رو که چیدیم جمع کنیم. روزِ اول بعد از کار و بعد از این که تمامِ وسایل رو توی ونِ گنده بار زدیم، مثلِ یه دایره دورِ هم نشتیم و هر کس از تجربهها و مشکلاتِ روزش گفت. اما روز دوم که دیروز بود، انقدر خسته شدم که شب رسیدم خونه حتا توانِ جویدن نون رو هم نداشتم! (ببین چه حالی بودم!) توی پارکِ دیروزی کلی بچههای سیاه بودن، من بچههای سیاه رو خیلی دوست دارم اما تاحالا این همه بچه سیاه رو از نزدیک ندیده بودم و هیچ وقت فرصتِ اینو نداشتم که باهاشون کار کنم. دیروز یکیشون که ۵ سالش بود، اومد نشست رو پام. منم کلی نازش کردم و صورتمو مالیدم به موهای زبرِ ناز و فلفل نمکیش .
نظرات
ارسال یک نظر