یادِ اون روزا به خیر
می دونی دوستم، دلم برای اون روزا تنگ شده، برای روزهای خوبِ ۱۹ سالگی. وقتی که میاومدم و شب پیشت میموندم. با هم کتابهای شعر رو ورق میزدیم و تا ۵ صبح برای هم شعر میخوندیم. اخوان، مشیری، سهراب، هرچی که بود. گاهی توی تختت مینشستیم، من سرمو میذاشتم روی پات و میگفتم چه نرمی، عینِ بالشت میمونی. تو هم میخندیدی. بعد تو تختتو میدادی به من و خودت میرفتی رو زمین، پای تخت میخوابیدی. بازم با هم حرف میزدیم. انقدر که سپیده بزنه. منو تو سالِ اول دانشگاه بودیم، کلی از شعرهای کتابهای دانشگاهت رو برام میخوندی و ترجمه میکردی. اونوقت رود هنّ برامون خیلی دور بود، و دانشگاهِ تو انگار که تهِ ته دنیا بود. میگفتی عینِ مدرسه، بعد از هر ساعت تو دانشگاه زنگ میزنن. اونجا زمستونها کلی برف میاومد و تو میگفتی که بچهها تو حیاطِ دانشگاه، آدم برفی درست میکنن . یادِ اون روزی افتادم که تولدت بود، با سرویس از دانشگاه اومدی، من با یه کیکِ تولد با شمعهای روشن تو اتاقت نشست بودم و تو ترسیدی. یادِ اون روزاهایی که دیوانه وار، متنهای من رو ساعتها تایپ میکردیم و چه نابلد بودیم. یه روزی سوارِ هواپیما میشم، دوباره مییام پیشت، یه روزی که فقط من باشم و تو، سرمو میزارم رو پات، میگم چه نرمی، عینِ بالشت میمونی. یه روزی که تا خودِ صبح برای هم شعر بخونیم.
نظرات
ارسال یک نظر