* بنجنسان...
من یک سری ایدههای خوب داشتم، برای آموزش به بچه ها. این ایده رو قبلا تو ایران پیاده کرده بودم و خوب جواب داده بود. فکر کردم که اینجا جای بازتر و بهتری برای این ایده هاست. یک سالِ پیش با یه دوست که تازه با هم آشنا شده بودیم و حرفِ همو خوب میفهمیدیم، ایدهام رو درمیون گذاشتم. گفت خیلی کوله و خوشحال میشه که با هم این کارو انجام بدیم. منم فکر کردم خب تنهایی خیلی کارِ راحتی نیست، بهش گفتم تو که مالِ اینجایی، دیگه مشکلِ اجازه کار و مالیات و هزار تا چیزِ دیگه رو نداری، حرف هم رو هم خوب میفهمیم، پس میتونیم خوب و راحت با هم کار کنیم.
مدتی گذشت تا این که وقت کردیم و نشستیم و ایدهها و کانسپتمون رو نوشتیم. قرار شد بدیم یه نفری که از این موضوع خبری نداره، کانسپت رو بخونه و نظرش رو بگه. من گفتم کانسپت رو میفرستم برای خواهرم تا بخونه، چون اون بچه داره و کلاس و ورکشاپ بچهاش رو زیاد میبره، میتونه خوب نظر بده. خواهرم سرش شلوغ بود، وقت نکرد بخونه. دوستم کانسپت رو برای یکی از دوست هاش ایمیل کرد. بعد از مدتی گفت که خیلی خوشش اومده و گفت خیلی کوله. چند وقت بعد دوستم گفت که یه دوستِ ۲۴ ساله داره که خیلی از این ایده خوشش اومده و دوست داره که با ما کار کنه. (یعنی همون دختری که کانسپت رو خونده بود). قرار شد که همدیگه رو ببینیم، اون موقع بهار بود. سه تایی با هم اسم برای گروهمون گذاشتیم و من شروع کردم به لوگو طراحی کردن. بعد از تحقیق و جستجو دیدیم یه گروه دیگه هست در کشورِ همسایه که یه اسم کاملا مشابه دارن. تصمیم گرفتیم که به یه اسمِ جدید فکر کنیم. بعد از یکی دوبار که همدیگرو دیدیم ۲۴ ساله گفت که یه دوستِ دیگه داره که ۳۰ سالشه و تعلیم و تربیتِ کودک خونده و دوست داره با ما کار کنه. منم گفتم باشه. فکر کردم شاید همچین کسی خیلی به دردمون بخوره، هرچند که رشته ما سه تا یه چیز بود و میخواستیم کارِ مرتبط با رشته مون انجام بدیم و رشته اون یه چیزِ دیگه بود.
این دفعه ۴ تایی با هم اسم برای گروهمون گذاشتیم و من یه جیمیل برای گروهمون باز کردم و شروع کردم به طراحی لوگو و فلایر. ۲۴ ساله هم به پیشنهادِ من یه وبلاگ برای گروهمون باز کرد. ۲۴ ساله خیلی فعال بود. گشت و دو تا ارگانیزساسیون پیدا کرد که فضا در اختیارِ ما قرار بدن و ما دو ماهِ تابستون رو مجانی با بچهها کار کنیم تا بتونیم تجربه کسب کنیم و ایده هامون رو اجرا کنیم.
وقتی که پیشِ اولین ارگانیزسیون رفتیم، همش اون دو تا جدیدها حرف زدن و حتا دوستِ من چند جملهای بیشتر نگفت، من که در حدِ یکی دو کلمه حرف زدم، ماشالا مگه اون دو تا گذاشتن که ما حرف بزنیم؟! وقتی ازمون پرسیدن که چطوری به این فکر افتادین که این کارو برای بچهها انجام بدین. ۲۴ ساله گفت: همین طوری، نمیدونیم! این بدترین جوابی بود که میتونست بده! یعنی کانسپتی که پایه اش روی هواست! من فوری گفتم :"من این کارو توی ایران قبلا انجام دادم و خوب بود. بعد با دوستم صحبت کردم و بعد اون دو تای دیگه اومدن توی گروه." اما اون دوتا حرف تو حرف آوردن و نذاشتن من کامل حرفامو بزنم . کار کردن تو این گروه آسون نبود، هر کسی یه سازی میزد. به خصوص دونفرِ آخری که به گروه اومدن، با این که خیلی فعال بودن و قضیه رو حتا از من هم جدی تر گرفته بودن، اما غر زیاد میزدن و خیلی اصرار داشتن که نظرِ خودشون رو به کرسی بشونن. اونها گاهی ایدههایی داشتن که خوب بود اما به کانسپت اصلی من نمیخورد، اما من دوست داشتم که همه چیز رو امتحان کنم و ایدههای اون هارو اجرا میکردم. این سه نفر، هر کدومشون مالِ یه شهر بودن. اینجا تفاوتِ لهجه بینِ شهرها گاهی خیلی زیاده. گاهی ۳ تاشون که با هم حرف میزدن واسه من مثلِ این بود که یکی با لهجه و اصطلاحاتِ کرمونی، یکی با لهجه و اصطلاحاتِ ترکی و یکی با لهجه و اصطلاحاتِ رشتی همزمان یه زبون رو حرف بزنن. و خلاصه گاهی میشد که نمیفهمیدم چی دارن به هم میگن!
هرچی میگذشت میدیدم که سعی میکنن همه کارهارو خودشون انجام بدن و خیلی کار و مسئولیتی رو به عهده من نمیگذارن. من پیش خودم فکر کردم عیبی نداره، اونی که همیشه توی گروه، همه چیز به عهدهاش بود، من بودم. حالا یه دفعه هم بقیه بیشتر کارهارو انجام بدن، حالا سرِ اونها هم یه وقت شلوغ تر میشه و من کارهای بیشتری رو انجام میدم. اما تمامِ مدت این احساس رو داشتم که منو به بازی نمیگیرن و این منو ناراحت میکرد. من از رابطه صمیمیت بینِ این ۳ نفر خبری نداشتم و نمیدونستم کی کی رو چند وقت میشناسه و رابطشون با هم چه جوریه (تا امروز هم نفهمیدم).
هفته پیش ۲ نفر از گروه مسافرت بودن، منو ۲۴ ساله با هم برای بارِ آخر رفتیم پیشِ اون گروه از بچههای خارجی در اداره رنگارنگ، یکی پرسید که گروهتون چطوری تشکیل شد، منم گفتم. ۲۴ ساله شنید و خیلی بهش بر خورد! گفت تو جوری تعریف میکنه که انگار همه چیز فقط ایده خودت بوده! دیروز اون ۳ تا یه جا قرار گذشته بودن، به منم گفتن بیا، هیچ کس هم از من نپرسید که میتونی بیای یا نه؟ برات اوکی یه یا نه؟ وقتی خسته و له رسیدم اونجا، ۳ تاشون رو یه نیمکتِ بزرگ نشسته بودن و با این که جا داشتن، جا ندادن که من کنارشون بشینم. خیلی خوش اخلاق سلام و احوال پرسی کردم، از دوستم پرسیدم که کارِ جدیدش چطوره، از ۳۰ ساله پرسیدم تعطیلاتش چطور بود و نشستم رو نیمکتِ روبرو که ۲۴ ساله گفت: ما الان داشتیم صحبت میکردیم که تو دیگه به گروهِ ما نمیخوری!!! من گفتم دلیلت چی؟! اون یکمی حرف زد بعد ۳۰ ساله شروع کرد کلی غر زدن و انتقاد کردن که تو ایدههات اصلا به من نمیخوره و ما سه تا ایده مون به هم نزدیک و تو فلان موقع دیر اومدی و ما برای طراحی فلایر چند بر به تو گفتیم که رنگشو تغییر بده و یه مزخرفاتی که اصلا من همیجوری موندم! دوستِ من هم عینِ آدمهای لال نشسته بود و لام تا کام چیزی نمیگفت. برای من عینِ دادگاهی بود که سه نفر بر علیه من هستن و دو تاشون دارن به من میتوپن. منم گفتم که خودشون سه نفری ادامه بدن ولی باید لوگو و بقیه طراحیهای من رو پس بدن. بعد هم با عصبانیت ترکشون کردم. و انتظار داشتم که دوستم دنبالم بی یاد و یه حرفِ خوب بهم بزنه، یا شبش بهم زنگ بزنه و راجع بهش باهام حرف بزنه، اما نکرد این کارو...
این هم داستانِ بنجنسانی که من رو از گروهِ خودم بیرون کردن!!!
این هم داستانِ بنجنسانی که من رو از گروهِ خودم بیرون کردن!!!
*بدجنس ها
نظرات
ارسال یک نظر