نه از دستِ بچه ها، که از دستِ پدرمادرها، هیهات!

هفته پیش برای بچه‌های مهاجرین و پناهنده‌ها دو روز ورک شاپ داشتم. اینها بچه‌هایی‌ هستن که هنوز زبانِ محیط رو خوب یاد نگرفتن و توی مدرسه مشکل دارن، برای همین توی تابستون، یکی‌ دو هفته ای، هر روز می‌‌یان کمپ، صبح تا ظهر زبان یاد می‌‌گیرن و بعد نهار می‌‌خورن و بازی می‌‌کنن یا ورک شاپ می‌‌رن. بچه‌ها دو تاشون افغانی بودن، برادر، یکی‌ پاکستانی‌، دو سه تایی‌ از چچن، یه پسرِ ایرانی‌، یه دخترِ کره‌ای، از تایوان، تونس، کوبا، هند و خلاصه از جاهای مختلف. پسرِ ایرانی‌، زبانش از همه خراب تر بود، چیز‌های خیلی‌ ساده رو هم نمی‌‌فهمید، یکی‌ از پسر‌های افغانی، کوچکترین بود توی گروه، همه بچه‌ها گروه‌های دو سه نفری شدن، به پسرِ ایرانی‌ گفتم که بذار این کوچولوهه بیاد توی گروهِ شما، تو مواظبش باش، پسره گفت به من چه که مواظبِ این باشم! پسر کوچولو موند تنها، زودی خسته شد، دلش می‌‌خواست بره خونه اما من باهاش فارسی حرف زدم و سرشو گرم کردم و با هم یه کِشتی ساختیم که کلی‌ کیف کرد. با پسرِ ایرانی‌ که حرف زدم و پرسیدم کلاسِ چندمه، فهمیدم که دو سالیه اینجاست اما فقط مدرسه فارسی زبان می‌‌ره‌ که تعدادِ شاگردهاش خیلی‌ هم کمه که احتمال می‌‌دم فقط بچه‌های سفارت باشن. بهش گفتم پس چطوری زبان یاد می‌‌گیری؟ گفت از تلویزیون و کارتون و اینا! یعنی‌ مغزم سوت کشید از پدر مادری که بچه شون رو اینطوری از جامعه هم سنّ و سال هاش دور نگه می‌‌دارن. تعجبی نداره که زبانش انقدر خرابه!

جمعه صبح رفتم پیشِ خانومِ ایرانی‌، برای بیبی سیتری.  شش ساعت پیشِ دخترک بودم، خیلی‌ خسته شدم. دخترک بر خلافِ دختر خانواده اروپایی که روزِ قبلش پیششون بودم، اصلا مستقل نبود. عین بچه گربه چنگ می‌‌نداخت به لباسِ آدم و خودش رو با تمامِ قدرت از آدم بالا می‌‌کشید و به هیچ قیمتی حاضر نبود که بره پایین. یعنی‌ حتا آدم توالت نمی‌‌تونست بره. به محض این که می‌‌گذاشتیش زمین، گریه می‌‌کرد. فکر می‌‌کنم یه دلیلش این بود که مادرش بدون خدافظی‌ می‌‌رفت بیرون و بچه یهو نگاه می‌‌کرد می‌‌دید مادرش نیست، برای همین مادرش حتا پشتِ درِ یخچال هم که می‌‌رفت، بچه ‌هه فکر می‌‌کرد مادرش رفته بیرون و می‌‌زد زیر گریه. (بر خلافِ خانواده اروپایی که مادرشون چند بار ازشون خدافظی‌ می‌‌کرد تا بره) انقدر وابسته بود که وقتی‌ چیزی از دستش می‌‌افتاد، انقدر جیغ می‌‌زد تا بهش بِدی، خودش امکان نداشت حتا دستش رو دراز کنه و برش داره. نیم ساعتِ آخر که بردمش بیرون، ولش کردم توی چمن‌ها واسه خودش کالسکش رو هل داد، چهار دست و پا رفت، رو آسفالت، رو چمن، کلی‌ کیف کرد، اصلا اخلاقش عوض شد. واقعا توی این چند روز به نتیجه رسیدم که بچه هارو باید تا می‌‌شه برد تو هوای آزاد، بچه هرچه سخت تر باشه، انگار بیرون نرم تر و راحت تر می‌‌شه. بچه انگار تو چهار دیواری جا نمی‌‌شه، خب حق داره بابا، از هر طرف می‌‌ره‌، دیواره! اصلا انگار که یه بچه دیگه بود، خوشحال و خندان، فکر کردم کاشکی‌ زود تر آورده بودمش بیرون.

از دیروز که رفتم سرِ کارِ جدیدِ یک هفته ایم، دیدم که ۱۶ تا بچه داریم، ۱۴ تا پسر، ۲ تا دختر. بین ۷ تا ۱۰ سال. خب پسر‌ها شیطون ترن و خیلی‌ هم تو این سن، شلنگ و تخت می‌‌ندازن، واسه همین ما به جای ۲ نفر، ۳ نفر بودیم. دختر‌ها یکیشون کمرنگ و ظریف و یواشه، اون یکی‌ موهای بلندِ نارنجی داره و پُر سرو صدا و رنگ و وارنگه، جالب اینجاست که خیلی‌ هم زود با هم دوست شدن. توی پسرها، یه پسر ۹ ساله‌ای بود که دیروز پدرِ ما سه تا رو در آورد، به شدت هنجار شکن و نا آرام بود، همش از صف می‌‌زد بیرون، قیافه خیلی‌ لاتی‌ای داشت، حتا راه رفتنش عینِ بچه پُر رو‌های لات بود. بچه‌های دیگه رو کتک می‌‌زد، اداشون رو در می‌‌آورد، حرف گوش نمی‌‌داد، غر می‌‌زد، مرتب بقیه رو هل می‌‌داد تا بتونه تو صف ازشون جلو بزنه. به نظرم اومد که یه جوری انگار نرمال نیست. چون موهایِ تقریبا بلوندی داره، من فکر کردم حتما مالِ کشور‌های کوچولو و دربِ داغونِ اروپاست اما پدرش رو که دیدم، به نظرم اومد ترک یا هندی باشه چون پوستِ کمی‌ تیر‌ه ای داره. امروز که فهمیدم پدرش ایرانی‌ یه، دلم می‌‌خواست مغزم رو محکم بکوبم به دیوار! دعا کردم که دو تا همکاران نفهمن که این پسره ایرانی یه، چون انقدر امروز از دستش ذله بودن که لابد فکر می‌‌کنن همه بچه‌ها تو ایران روانین! از خودم خجالت کشیدم، از این که ایرانی‌ هارو باید با این چیز‌ها شناخت. چرا ما باید انقدر فرهنگ و اخلاق‌های بدمون رو همه جا با خودمون ببریم؟ چرا باید یه گُه تحویلِ جامعه بدیم؟! اون بچه که گناهی نداره، از اول که به دنیا اومده که اینجوری نبوده. امروز دیگه از خستگی نا نداشتم تکون بخورم، خیلی‌ سخته به خدا با این همه بچه شش بار تو یه روز سوارِ مترو و ترانوا و اتوبوس شدن!

نظرات

پست‌های پرطرفدار