خونه جدید

خونه جدیدم رو خیلی‌ دوست دارم، بزرگ و روشنه، من رو یادِ خونه خودمون تو ایران می‌‌ندازه. فرشِ قرمز ایرانی‌ و گلهای مهربونِ پشتِ پنجره رو دوست دارم. حسِ خوبِ خونه بهم می‌‌ده، خونه‌ای که مالِ خودمه. اتاقم انقدر بزرگ هست که بتونم مهمون دعوت کنم و این بهم حسِ خوبی می‌‌ده.
جمعه و شنبه اسباب کشی‌ کردم. خیلی خیلی‌ پدرم دراومد. روز اول دوستم کمکم کرد که وسایلم رو از خونه قبلیم بیارم، روزِ دوم شوهرِ خواهرم کمکم کرد که وسایلم رو از خوابگاه بیارم. خونه جدیدم یه ساختمونِ قدیمیه که طبقه دومه، بدونِ آسانسور. هر دفعه این پله ها‌رو ۲۰ دفعه رفتیم بالا، اومدیم پایین. شنبه، تمامِ روز به طرزِ وحشتناکی‌ سردرد و حالِ تهوع داشتم و دو تا مسکن خوردم. عصری هم باید می‌‌رفتم بیبی سیتری از ۷:۳۰ تا ۱۲:۳۰ شب.
دیروز از صبح افتادم به جم و جور کردن و جا به جا کردن. خانومِ خونه مهربونه و با این که اینجا بزرگ شده و فقط پدرش ایرانیه، اما خونش خیلی‌ ایرانیه، وقتی‌ کشو‌های آشپزخونه رو باز می‌‌کردم، انگار دارم کشو‌های آشپزخونه پدرمادرم رو باز می‌‌کنم. خانومِ خونه فقط هفته‌ای یکی‌ دوبار می‌‌یاد اینجا و من بقیه روز‌ها تنهام.عصری اون دوستم که با شوهرش دفعه قبل تو اسباب کشی‌ کمکم کرده بودن، اومد و یه چیی پیشِ من خورد و رفت. یعنی‌ اولین مهمونم اومد.
خانومِ خونه دیشب اومد و با هم یک سری وسایل رو جا به جا کردیم. دیشب شبِ دومی‌ بود که اینجا خوابیدم، شبِ اول خیلی‌ خوب بود اما دیشب اصلا خوب نخوابیدم، تمامِ بدنم از خستگی‌ به شدت درد می‌‌کرد و حالت تب و لرز داشتم، تب نداشتم، فقط می‌‌لرزیدم، درد داشتم و خوابم نمی‌‌برد. یه نیم ساعتی می‌‌خوابیدم و دوباره بیدار می‌‌شدم. ساعت ۶ صبح دیدم دوباره سردرد دارم، پا شدم یه مسکن بخورم که مسکن چسبید به حلقم و یک دفعه بالا آوردم، سال‌های سال بود که بالا نیاورده بودم، خیلی‌ بالا آوردم و بعدش حالم خیلی‌ بهتر شد. به نظرم سردیم کرده بود و قرص فقط باعث شد که اوضاع بدتر بشه. اما از این‌ها بگذریم فکر می‌‌کنم چیزی که بالا آوردم، گذشته‌های سخت، بد و منفی‌‌ای بود که دیشب راجع بهش با خانومِ خونه صحبت کردم. شاید خیلی‌ از سختی‌ها تموم شده و من آخرین تیکه هاش رو بالا آوردم، تا یه زندگی‌ جدید رو شروع کنم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار