خداحافظی
این روزها دارم خداحافظی میکنم، یه خداحافظی بی صدا و آروم. خداحافظی از قسمتی از خودم که توی ۳ ساله گذشته بودم، از خونهای که تمامِ ۳ سالِ گذشته رو توش زندگی کردم، یعنی تقریبا تمامِ روزهای مهاجرتم رو. خونهای که توش گریه کردم، خندیدم، دعوا کردم، فحش دادم، فحش شنیدم، فریاد کشیدم، احساسِ تنهایی کردم، احساسِ آرامش کردم، دوست داشتم و متنفر شدم، دوست داشته شدم، بهم بی اعتنایی شده، افسردگی گرفتم، خیلی چیزا یاد گرفتم، قوی تر شدم. هر روز یه سری از وسایل رو میذارم تو جعبه. هر روز میز و کمد و قفسهها خالی تر میشن، لبخند میزنم، به فکر فرو میرم، دردم میآید. یه جورِ خوشحالِ ناراحتیم. فکر میکنم قوی تر شدم، اما احساسِ بچهای رو دارم که تازه روی پاهاش ایستاده و گه گاهی، لق لق میزنه.
نظرات
ارسال یک نظر