بزن به چاک!

خانومِ خونه اعصاب نداره. وای به حالِ این که بچه هم رو اعصابش راه بره. بعد به بچه می‌‌گه بزن به چاک! من تا حالا ندیده بودم یکی‌ به بچه ش بگه بزن به چاک! اونم یه خانومِ تحصیل کرده نیمه خارجی‌. واقعا این بچه اعصاب خورد می‌‌کنه. به طرزِ عجیبی‌ وابسته و تنبله. یعنی‌ امکان نداره تنهایی‌ بازی کنه، امکان نداره دستشو دراز کنه، یه چیزی رو برداره، فقط جیغِ بنفش می‌‌کشه و الکی‌ گریه می‌‌کنه. یا باید بغلش کرد، یا باید گذشتش توی کالسکه. اگر هم بغلش کنی‌، اجازه نداری از دست‌هات استفاده کنی‌، مثلا یه چیزی بخوری، یه چیزی بشوری یا براش غذا آماده کنی‌، اگر نه عربده می‌‌کشه. یعنی‌ جیغ‌هایی‌ می‌‌کشه که آدم سرسام می‌‌گیره. وقتی‌ می‌‌ذارمش توی کالسکه و یه شیشه شیر می‌‌دم دستش، ساکت می‌‌شه. بعد می‌‌تونم ۳ ساعت راهش ببرم، بدونِ این که غر بزنه. یعنی‌ دیگه انقدر توی این محوطه جلوی خونشون راه بردمش که دیگه حالم به هم خورد. توی کالسکه هم تا وقتی‌ می‌‌مونه که منو نبینه، یعنی‌ انگار یادش می‌‌ره که کی‌ داره کالسکه ش رو هل می‌‌ده‌ و سرگرمِ تماشای محیط می‌‌شه اما اگر برم جلوی چشمش، می‌‌خواد بیاد بغلم، اگر بغلش نکنم جیغ می‌‌کشه و گوله گوله اشک می‌‌ریزه. اگر بذارمش روی جالب‌ترین اسباب بازی‌ دنیا، فقط اشک می‌‌ریزه و می‌‌خواد بیاد بغلم. من تمامِ تلاشم رو می‌‌کنم که بغلش نکنم، تا بفهمه که نمی‌‌تونه تمام وقت توی بغل باشه. اینو بالاخره باید یاد بگیره.  دفعه پیش توی کالسکه خوابوندمش، ۴۵ دقیقه خوابید، تا بیدار شد، رفتم پشتِ کالسکه ش قایم شدم که منو نبینه. یه نیم ساعتی براش حبابِ بصابون درست می‌‌کردم و فوت می‌‌کردم تا این که چشمش افتاد به مستخدمی که داشت خونشون رو تمیز می‌‌کرد، گریه می‌‌کرد که بره بغلِ خانومه. یعنی‌ اصلا براش مهم نیست که بغلِ کی‌ بره، فقط می‌‌خواد عینِ کوالا به یکی‌ بچسبه، یه جور وابستگی بدنی بیمارگونه. دیروز ۸ ساعت و نیم پیشش بودم! یعنی‌ وقتی‌ مادرش گفت از ۸ صبح تا ۴:۳۰ بعدازظهر بیا، می‌‌خواستم سرمو بکوبم به دیوار! فکر کردم من که نمی‌‌تونم ۸ ساعت و نیم بچه رو بغل کنم، می‌‌میرم! یه کمی‌ گذاشتم گریه کنه، بعد از مادرش اجازه گرفتم و ۳-۴ ساعت بردمش توی خیابون و مرکز خرید گردوندمش. اونم فقط نگاه کرد. احساس می‌‌کنم خیلی‌ تنبله. بعد که آوردمش خونه، گذاشتمش توی صندلی‌ غذاش و تا غر می‌‌زد، قبل از این که بزنه زیرِ گریه، سرشو گرم می‌‌کردم، یه چیزی می‌‌ذاشتم دهنش، شعر می‌‌خوندم، دست می‌‌زدم، کتاب می‌‌خوندم، اسباب بازی می‌‌آوردم، توجهش به هر اسباب بازی کمتر از یک دقیقه ست. بعد می‌‌ندازه اونور و غر می‌‌زن و آماده می‌‌شه که بزنه زیرِ گریه، پدرم در اومد اما دو ساعت تونستم تو صندلی‌ نگهش دارم. بهتر از اون که فکر می‌‌کردم تونستم این ۸ ساعت و نیم رو تحمل کنم و کمتر از روز‌های دیگه سرسام گرفتم. یواش یواش قِلِقِش داره می‌‌یاد دستم.
با این که دیشب ۹:۳۰ خوابیدم، امروز خیلی‌ خسته بودم. ساعتِ ۱۱ رفتم سرِ کارِ در به دری تا ۷:۳۰ شب. الان حدودِ ۹ شبه اما یواش یواش می خوام برم بخوابم که خیلی‌ خوابم می‌‌یاد. فردا هم با این که شنبه است، صبحِ زود باید برم بیبی سیتری. 

نظرات

پست‌های پرطرفدار