این روزا

از روزی که برگشتم مشغول سر و سامون دادن کارها و انجام کارهای عقب افتاده هستم. به شدت خسته ام, خوابم زیاد شده و از خوابم لذت می برم. دیشب یه جور عجیبی خواب هرچی دوست و آشنا توی عالم بود رو دیدم, خیلی قاطی پاطی و درهم برهم بود خوابم. انگار مغزم مشغول کار روی همه افکار و تاثیرات برگرفته از محیط اطرافم تو ایران بود. یه جوری کند پیش می ره همه چیز. نمی تونم همه کارهارو همزمان انجام بدم. شاید مال خستگی سفر باشه, شاید مال هوای سرد, شاید مال فضای سرد و بی روح و پراسترس خونه.   
امروز آفتاب شده بود. رفتم استخر. دوباره دردهای شونه و گردنم زیاد شده. جمعه هم استخر بودم. هر بار می رم استخر فکر می کنم حتما باید بیشتر برم توی آب, آب یه حال خوب عجیبی می ده بهم. اما باز کم می رم, باید این تصمیم رو بگذارم جزو تصمیمات خیلی جدی و بهش عمل کنم.
توی آب کلی افکار میاد سراغم و گاهی انگار که مداد و کاغذ دستم باشه, کلی چیز می نویسم توی فکرم. مثلا به این فکر می کنم که اون آقایی که امروز اومد توی آب و دو تا پا نداشت, رو صورتش لبخند بود, نیم ساعت با دست هاش شنا کرد و رفت. کاش تو ایرانم اینجوری بود. یا به این فکر می کنم که بشر چهجوری اولین بار به این فکر افتاد که شنا کنه؟ از چه حیوونی یاد گرفت؟ با چه حسی اولین بار دل زد به دریا؟ 
یه گروه بچه رو از دبستان آوردن, دخترها همه مایو پوشیدن الا یکی که یه پیراهن تنشه و موهای بلند و مشکی داره. اونم بالا پایین می پره و بازی می کنه. فکر می کنم چه خوب که عقیده ی زورکی مادرپدرش باعث نشده از بازی کردن و بودن با بچه های دیگه دوری کنه. شاید مال چچن یا ترکیه باشه. کمی بعد یه عده نوجوون از مدرسه اومدن, همشون خوش قد و بالا و خوش هیکل بودن, توشون یه دختر بود که به جای مایو یه بلوز آستین کوتاه یقه اسکی چسبون پوشیده بود با شورت. اونم موهای بلند مشکی داشت. 
به مذهب فکر می کنم, به دوری آدم ها از هم. به قوانین دست و پا گیر.
استخر خیلی شلوغ بود, همینجوری دست و پا بود که توی سر و کله ام می خورد. سر یک ساعت اومدم بیرون. دو تا ایستگاه مونده به خونه, رفتم رستورانی که همیشه با یه دوست مهربون اونجا قرار می گذاشتم, نهار خوردم, هنوز می خواستم از محیط خونه دور باشم. غذای امروز بی مزه بود.         

نظرات

پست‌های پرطرفدار